مأمون آن شب را نخوابیده بود و در اندیشه بود… در اندیشهی فرزندان علی و فاطمه که آواره شده بودند. هر یک از آنان طرحی برای انقلاب و شورش داشتند. گویی آنان جرقههایی برافروخته شده بودند که از آتشفشانی خفته برمیخیزد… آتشفشانی همچون قلبی که عواطف بیکرانی را منفجر میسازد… او همچنان شورش ابنطباطبا(1) را به یاد میآورد که نزدیک بود
بساط حکومت عباسیان را تا ابد بر باد دهد. مأمون از اعماق جانش فریاد کشید: – آتش در پس خاکستر است! چه کنم؟… امان از سرنوشت… امان از سرنوشت هفتمین فرزند عباس! هرکس که مأمون را در آن شب میدید که از طریق پنجره به بوستانهای قصر مینگریست، او را شبحی از اشباح شب تاریک میپنداشت… او جامی از شراب را در اعماق جانش فروریخت و رعشه و لرزش همچون دستههایی بینهایت از مورچگان جریان یافت… و همچون کسی که با خود سخن میگوید و گویا شخصی خیالی را مورد خطاب قرار میدهد، آهسته گفت: – این احمقان نمیفهمند من چه میکنم… گمان میکنند بغداد تمامی دنیاست. نمیدانند در مدینه، مکه، بصره، کوفه و خراسان چه میگذرد!
کسی نمیداند در دل مأمون چه چیزی موج میزند… آن جوانی که با وجود کثرت سپاهیان، خود را بیکس و تنها میدید و پس از کشته شدن امین با اعتماد بر اعراب، پیروزی به شکست مبدل گشته بود. چرا که مردم، از قاتل برادر درنمیگذرند، چه رسد به اینکه مقتول، فرزند زبیدهی عربی تبار و عباسی باشد؟! او از دغدغههای خانمان براندازی رنج میبرد و علی رغم کشته شدن امین، کسی او را به عنوان خلیفه به رسمیت نمیشناخت، بغداد همچنان غضبناک بود و کوفه به انقلاب علوی دیگری چشم امید بسته بود… مدینه و مکه و بصره میدان تاخت و تاز سپاهیان شده بود و شام نیز چشم انتظار بود. حق عباسیان در حکومت و فرمانروایی به لرزه درآمده بود و نجواهایی که همگان را به سوی اهلیت فرامیخواندند به هوا برخاسته بود تا در سایهی آنان، عزت اسلام و عرب تحقق یابد. جز خراسان دیگر نقطهی امیدی برای او باقی نمانده بود… این اصل و نسب ضعیف از مادر باعث شده بود که تک و تنها در خراسان سکونت داشته باشد… خراسان، مخزن مردان نیرومند و تناور بود… ولی ایرانیان در محبت آل بیت پیامبر ذوب شدهاند و به تدریج درمییابند که خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) چه کسانی هستند؟! آیا آنان فرزندان عباس، عموی پیامبر با تمامی رسواییشان هستند یا اینکه فرزندان علی و فاطمه، دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله)؟!
همچنان ذهن و خاطرهی فرزندان تصاویر پرفروغی را از رحمت و عدالت علی… و انسانیت او در برداشت… و این فرزندان او هستند که اینک حاملان میراث انسانی هستند و افکار، شرافت و شجاعت او را دربر دارند. و همچنان فراخوان «الرضا من آل محمد» رؤیاهای ستمدیدگان و مستضعفان را در وجب وجب سرزمین اسلامی رنگ امید میبخشید. محبت علی و فرزندانش، به عاطفه و احساسی اسلامی مبدل شده بود. حتی زبیده نیز محبت آنان را در دل داشت و هارون الرشید را سوگند داد که از او طلاق بگیرد!(2)
برخاست و به سمت خزانهی ویژهای رفت که جز او کسی آن را نمیگشود و جز او کسی از وجود آن آگاهی نداشت… دوات و کاغذی را برداشت تا بنویسد… کسی نمیداند او برای چه کسی نامه مینگارد؟ – هارون الرشید به نقل از نیاکانش به من خبر داده است و همچنین در کتاب دولت یافتهام که پس از هفتمین فرزند عباس، حکومت بنیعباس دیگر پایدار نخواهد بود و پایداری حکومت وابسته به حیات اوست.(3)
در آن شب طولانی هنگامی که مأمون چشمانش را برهم نهاد. در عالم
خیال و نماد، اشیاء بسیاری را دید که همچون شبحهایی مبهم در برابرش همه چیز را میربودند و او در بیابانهایی غرق در ظلمت انبوه… ظلمتی که دریایی بیقرار و بیکرانه را میماند افتاده است. خود را در زورقی بادبان شکسته دید که باد از هر سو بر آن میخروشید و ریسمانی را دید که از آسمان تا زمین امتداد یافته. خود را به آن آویزان کرد تا به سوی آسمان روانه شود. ولی به ساحل صخرهای نزدیک خود برخورد کرد… و در اثر نور آفتاب آذرماه که اشعههای خویش را از پس تپههای دوردست میتاباند، از خواب بیدار شد. نخستین چیزی که به ذهن بیدار شدهاش – در حالی که نهادش در عالمی سراسر واقعیت سیر میکرد – خطور کرد، نام علی بود… علی بن موسی. مأمون با صدایی که آثار بیخوابی طولانی مدت در آن نمایان بود، فریاد کشید: – هنوز هرثمه حاضر نشده است؟ پاسخ نگهبانی از پس پردههای مخملین آمد که: – او از سپیدهدم منتظر شماست. – او را فرابخوانید! – هم اینک سرورم! و هرثمه با صدایی گرفته فریاد کشید: – آری، آمدم. دیدگان مأمون برقی زد، به گونهای که هرثمه احساس کرد اشعهای در
استخوانهایش رخنه میکند. با خفت و خواری گفت: – سلام بر امیرالمؤمنین، عبدالله مأمون… -… چه چیزی سرورم را به خشم آورده است؟ – پارس کردن دیگر بس است! من به تمامی بازیهای تو آشنا هستم. – نمیفهمم چه میگویید؟ – تو گمان میکنی از حال تو غافلم… من جاسوسانی دارم که در دل تاریکیها مشغول گشتزنی هستند یا اینکه گمان میکنی من نمیدانم به آن خلیفهی مخلوع(4) چه گفتهای؟ و آیا «اباسرایا» به تنهایی شورش کرده است – این دسیسهی توست.(5)
هرثمه احساس کرد در پس این اتهامات دسیسهای است که فضل بن سهل بافندهی آن است، در حالی که از خود دفاع میکرد گفت: – سرورم! این اتهامات پاسخی دارد. مأمون در حالی که به نگهبانان اشاره میکرد فریاد کشید: – دیگر نمیخواهم یک کلمهی دیگر بشنوم… او را بگیرید. مگس در تارهای درهم تنیدهی عنکبوت فروافتاد. دیگر امیدی برای
رهایی وجود نداشت… و هرثمه با گامهایی حقارتآمیز به سوی زندانی کوچک در مرو رهسپار شد تا روزهای واپسین زندگی خود را در کنج تاریک زندان سپری کند. در ذهنش، تصاویر رنگارنگی جلوه کرد. آن روزی که حاکمی در آفریقا بود… روزی که امیر خراسان بود… روزی که خلیفه، امین فرا روی او ایستاده بود و با خواری از او میخواست که میان او و برادرش میانجیگری کند و زندگی او را نجات دهد… و اینک خود در آشیان عنکبوت اسیر شده بود… کسی برای یاری او تلاش نمیکند و کسی او را نجات نمیدهد… فضل در راه خویش به سمت کاخ مأمون با او [هرثمه] برخورد کرد. میخواست به صورتش آب دهان بیندازد، ولی تظاهر به شجاعت کرد و سر خویش را بالا گرفت.
1) تجهیز برای انقلاب از سال 196 ه پس از تشدید بحران میان امین و مأمون آغاز گردید و در سال 198 ه به اوج خود رسید. ابنطباطبا، محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بن حسن المثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب (علیهالسلام) نام داشت. هرج و مرج و آشفتگی سیاسی و نابسامان اقتصادی و محرومیتی که بخش وسیعی از جامعه را فراگرفته بود، در پیشاپیش دلایلی بود که این جوان 24 ساله علوی را به سوی انقلاب سوق داد. دیدار او با رهبر عرب، نصر بن شیث، نقطهی عطفی در شتا گرفتن انقلاب و براندازی طاغوت عباسی به شمار میآید. همزمان با شورش ابنطباطبا انقلاب فرماندهی جدا شده، سری بن منصور شیبانی مشهور به «ابنسرایا» صورت گرفت و با پیوستن نیروهای او به سپاه ابنطباطبا، انقلاب هیاهوی بسیاری به پا کرد و کفهی ترازو را به سود انقلابیون پایین آورد. در نخستین درگیری سرنوشت ساز و جدی نظامی، سپاه عباسی متحمل شکست سختی گردید و به دنبال آن، پیروزیهای چشمگیری نصیب نیروهای انقلابی گردید. به گونهای که عباسیان یقین کردند که این دیگر پایان و فرجام کار آنهاست. گسترهی نفوذ انقلابیون قسمت وسیعی از دول اسلامی از جمله کوفه، یمن، اهواز، واسط و مکهی مکرمه را دربر گرفت و برای استانها و سرزمینهای آزاد شده، والیان جدیدی تعیین گردید و سکهی جدیدی را ضرب کردند که آیه «ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کأنهم بنیان مرصوص» به عنوان شعار و نماد خویش بر روی آن نقش بسته بود و شهر کوفه به عنوان پایتخت و شاهد انقلاب به سبب کانون توجه بودن آن از نظر تاریخی و ثقل علمی و منابع اقتصادی آن برگزیده شد. ولی درگذشت رهبر علوی، ابنطباطبا، آنگونه که به نظر میرسد از قدرت و توان نیروهای انقلابی کاست. علاوه بر اینکه عباسیان سپاه جرار و مجهزی را آماده ساختند. احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 1146، مقاتل الطالبیین، صص 533 – 518.
2) به همین دلیل، قبر او (زبیده) و قبور آلبویه به آتش کشیده شد. علاوه بر به آتش کشیدن مرقد امام موسی کاظم (علیهالسلام) در خلال فتنه قومیت گرایی وسیعی که در سال 443 ه بغداد را فراگرفت و دهها قربانی برجای گذاشت و به سوزانده شدن کتابخانههایی با هزاران کتاب انجامید. الکنی و الالقاب، شیخ عباس قمی، ج 2، ص 289.
3) قاموس الرجال، ج 10، ص 356، ینابیع المودة، ص 484.
4) خلیفه امین.
5) مأمون اعتقاد داشت هرثمه بن اعین، در برابر شورش اباسرایا، حرکتی انجام نمیدهد. و یا با آن همراهی و همدلی میکند یا فضل بن سهل، چنین تصور کرد و مشهور است که فضل، بر ضد هرثمه و طاهر بن حسین، دست به توطئه چینی زد. تاریخ طبری، ج 8، ص 479، ابنخلدون، ج 3، ص 521.