جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شب نگرانی

زمان مطالعه: 5 دقیقه

مأمون آن شب را نخوابیده بود و در اندیشه بود… در اندیشه‏ی فرزندان علی و فاطمه که آواره شده بودند. هر یک از آنان طرحی برای انقلاب و شورش داشتند. گویی آنان جرقه‏هایی برافروخته شده بودند که از آتشفشانی خفته برمی‏خیزد… آتشفشانی همچون قلبی که عواطف بی‏کرانی را منفجر می‏سازد… او همچنان شورش ابن‏طباطبا(1) را به یاد می‏آورد که نزدیک بود

بساط حکومت عباسیان را تا ابد بر باد دهد. مأمون از اعماق جانش فریاد کشید: – آتش در پس خاکستر است! چه کنم؟… امان از سرنوشت… امان از سرنوشت هفتمین فرزند عباس! هرکس که مأمون را در آن شب می‏دید که از طریق پنجره به بوستان‏های قصر می‏نگریست، او را شبحی از اشباح شب تاریک می‏پنداشت… او جامی از شراب را در اعماق جانش فروریخت و رعشه و لرزش همچون دسته‏هایی بی‏نهایت از مورچگان جریان یافت… و همچون کسی که با خود سخن می‏گوید و گویا شخصی خیالی را مورد خطاب قرار می‏دهد، آهسته گفت: – این احمقان نمی‏فهمند من چه می‏کنم… گمان می‏کنند بغداد تمامی دنیاست. نمی‏دانند در مدینه، مکه، بصره، کوفه و خراسان چه می‏گذرد!

کسی نمی‏داند در دل مأمون چه چیزی موج می‏زند… آن جوانی که با وجود کثرت سپاهیان، خود را بی‏کس و تنها می‏دید و پس از کشته شدن امین با اعتماد بر اعراب، پیروزی به شکست مبدل گشته بود. چرا که مردم، از قاتل برادر درنمی‏گذرند، چه رسد به اینکه مقتول، فرزند زبیده‏ی عربی تبار و عباسی باشد؟! او از دغدغه‏های خانمان براندازی رنج می‏برد و علی رغم کشته شدن امین، کسی او را به عنوان خلیفه به رسمیت نمی‏شناخت، بغداد همچنان غضبناک بود و کوفه به انقلاب علوی دیگری چشم امید بسته بود… مدینه و مکه و بصره میدان تاخت و تاز سپاهیان شده بود و شام نیز چشم انتظار بود. حق عباسیان در حکومت و فرمانروایی به لرزه درآمده بود و نجواهایی که همگان را به سوی اهل‏یت فرامی‏خواندند به هوا برخاسته بود تا در سایه‏ی آنان، عزت اسلام و عرب تحقق یابد. جز خراسان دیگر نقطه‏ی امیدی برای او باقی نمانده بود… این اصل و نسب ضعیف از مادر باعث شده بود که تک و تنها در خراسان سکونت داشته باشد… خراسان، مخزن مردان نیرومند و تناور بود… ولی ایرانیان در محبت آل بیت پیامبر ذوب شده‏اند و به تدریج درمی‏یابند که خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) چه کسانی هستند؟! آیا آنان فرزندان عباس، عموی پیامبر با تمامی رسواییشان هستند یا اینکه فرزندان علی و فاطمه، دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله)؟!

همچنان ذهن و خاطره‏ی فرزندان تصاویر پرفروغی را از رحمت و عدالت علی… و انسانیت او در برداشت… و این فرزندان او هستند که اینک حاملان میراث انسانی هستند و افکار، شرافت و شجاعت او را دربر دارند. و همچنان فراخوان «الرضا من آل محمد» رؤیاهای ستمدیدگان و مستضعفان را در وجب وجب سرزمین اسلامی رنگ امید می‏بخشید. محبت علی و فرزندانش، به عاطفه و احساسی اسلامی مبدل شده بود. حتی زبیده نیز محبت آنان را در دل داشت و هارون الرشید را سوگند داد که از او طلاق بگیرد!(2)

برخاست و به سمت خزانه‏ی ویژه‏ای رفت که جز او کسی آن را نمی‏گشود و جز او کسی از وجود آن آگاهی نداشت… دوات و کاغذی را برداشت تا بنویسد… کسی نمی‏داند او برای چه کسی نامه می‏نگارد؟ – هارون الرشید به نقل از نیاکانش به من خبر داده است و همچنین در کتاب دولت یافته‏ام که پس از هفتمین فرزند عباس، حکومت بنی‏عباس دیگر پایدار نخواهد بود و پایداری حکومت وابسته به حیات اوست.(3)

در آن شب طولانی هنگامی که مأمون چشمانش را برهم نهاد. در عالم

خیال و نماد، اشیاء بسیاری را دید که همچون شبح‏هایی مبهم در برابرش همه چیز را می‏ربودند و او در بیابان‏هایی غرق در ظلمت انبوه… ظلمتی که دریایی بی‏قرار و بی‏کرانه را می‏ماند افتاده است. خود را در زورقی بادبان شکسته دید که باد از هر سو بر آن می‏خروشید و ریسمانی را دید که از آسمان تا زمین امتداد یافته. خود را به آن آویزان کرد تا به سوی آسمان روانه شود. ولی به ساحل صخره‏ای نزدیک خود برخورد کرد… و در اثر نور آفتاب آذرماه که اشعه‏های خویش را از پس تپه‏های دوردست می‏تاباند، از خواب بیدار شد. نخستین چیزی که به ذهن بیدار شده‏اش – در حالی که نهادش در عالمی سراسر واقعیت سیر می‏کرد – خطور کرد، نام علی بود… علی بن موسی. مأمون با صدایی که آثار بی‏خوابی طولانی مدت در آن نمایان بود، فریاد کشید: – هنوز هرثمه حاضر نشده است؟ پاسخ نگهبانی از پس پرده‏های مخملین آمد که: – او از سپیده‏دم منتظر شماست. – او را فرابخوانید! – هم اینک سرورم! و هرثمه با صدایی گرفته فریاد کشید: – آری، آمدم. دیدگان مأمون برقی زد، به گونه‏ای که هرثمه احساس کرد اشعه‏ای در

استخوان‏هایش رخنه می‏کند. با خفت و خواری گفت: – سلام بر امیرالمؤمنین، عبدالله مأمون… -… چه چیزی سرورم را به خشم آورده است؟ – پارس کردن دیگر بس است! من به تمامی بازی‏های تو آشنا هستم. – نمی‏فهمم چه می‏گویید؟ – تو گمان می‏کنی از حال تو غافلم… من جاسوسانی دارم که در دل تاریکی‏ها مشغول گشت‏زنی هستند یا اینکه گمان می‏کنی من نمی‏دانم به آن خلیفه‏ی مخلوع(4) چه گفته‏ای؟ و آیا «اباسرایا» به تنهایی شورش کرده است – این دسیسه‏ی توست.(5)

هرثمه احساس کرد در پس این اتهامات دسیسه‏ای است که فضل بن سهل بافنده‏ی آن است، در حالی که از خود دفاع می‏کرد گفت: – سرورم! این اتهامات پاسخی دارد. مأمون در حالی که به نگهبانان اشاره می‏کرد فریاد کشید: – دیگر نمی‏خواهم یک کلمه‏ی دیگر بشنوم… او را بگیرید. مگس در تارهای درهم تنیده‏ی عنکبوت فروافتاد. دیگر امیدی برای

رهایی وجود نداشت… و هرثمه با گام‏هایی حقارت‏آمیز به سوی زندانی کوچک در مرو رهسپار شد تا روزهای واپسین زندگی خود را در کنج تاریک زندان سپری کند. در ذهنش، تصاویر رنگارنگی جلوه کرد. آن روزی که حاکمی در آفریقا بود… روزی که امیر خراسان بود… روزی که خلیفه، امین فرا روی او ایستاده بود و با خواری از او می‏خواست که میان او و برادرش میانجی‏گری کند و زندگی او را نجات دهد… و اینک خود در آشیان عنکبوت اسیر شده بود… کسی برای یاری او تلاش نمی‏کند و کسی او را نجات نمی‏دهد… فضل در راه خویش به سمت کاخ مأمون با او [هرثمه] برخورد کرد. می‏خواست به صورتش آب دهان بیندازد، ولی تظاهر به شجاعت کرد و سر خویش را بالا گرفت.


1) تجهیز برای انقلاب از سال 196 ه پس از تشدید بحران میان امین و مأمون آغاز گردید و در سال 198 ه به اوج خود رسید. ابن‏طباطبا، محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بن حسن المثنی بن حسن بن علی بن ابی‏طالب (علیه‏السلام) نام داشت. هرج و مرج و آشفتگی سیاسی و نابسامان اقتصادی و محرومیتی که بخش وسیعی از جامعه را فراگرفته بود، در پیشاپیش دلایلی بود که این جوان 24 ساله علوی را به سوی انقلاب سوق داد. دیدار او با رهبر عرب، نصر بن شیث، نقطه‏ی عطفی در شتا گرفتن انقلاب و براندازی طاغوت عباسی به شمار می‏آید. همزمان با شورش ابن‏طباطبا انقلاب فرمانده‏ی جدا شده، سری بن منصور شیبانی مشهور به «ابن‏سرایا» صورت گرفت و با پیوستن نیروهای او به سپاه ابن‏طباطبا، انقلاب هیاهوی بسیاری به پا کرد و کفه‏ی ترازو را به سود انقلابیون پایین آورد. در نخستین درگیری سرنوشت ساز و جدی نظامی، سپاه عباسی متحمل شکست سختی گردید و به دنبال آن، پیروزی‏های چشمگیری نصیب نیروهای انقلابی گردید. به گونه‏ای که عباسیان یقین کردند که این دیگر پایان و فرجام کار آن‏هاست. گستره‏ی نفوذ انقلابیون قسمت وسیعی از دول اسلامی از جمله کوفه، یمن، اهواز، واسط و مکه‏ی مکرمه را دربر گرفت و برای استان‏ها و سرزمین‏های آزاد شده، والیان جدیدی تعیین گردید و سکه‏ی جدیدی را ضرب کردند که آیه «ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کأنهم بنیان مرصوص» به عنوان شعار و نماد خویش بر روی آن نقش بسته بود و شهر کوفه به عنوان پایتخت و شاهد انقلاب به سبب کانون توجه بودن آن از نظر تاریخی و ثقل علمی و منابع اقتصادی آن برگزیده شد. ولی درگذشت رهبر علوی، ابن‏طباطبا، آنگونه که به نظر می‏رسد از قدرت و توان نیروهای انقلابی کاست. علاوه بر اینکه عباسیان سپاه جرار و مجهزی را آماده ساختند. احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 1146، مقاتل الطالبیین، صص 533 – 518.

2) به همین دلیل، قبر او (زبیده) و قبور آلبویه به آتش کشیده شد. علاوه بر به آتش کشیدن مرقد امام موسی کاظم (علیه‏السلام) در خلال فتنه قومیت گرایی وسیعی که در سال 443 ه بغداد را فراگرفت و ده‏ها قربانی برجای گذاشت و به سوزانده شدن کتابخانه‏هایی با هزاران کتاب انجامید. الکنی و الالقاب، شیخ عباس قمی، ج 2، ص 289.

3) قاموس الرجال، ج 10، ص 356، ینابیع المودة، ص 484.

4) خلیفه امین.

5) مأمون اعتقاد داشت هرثمه بن اعین، در برابر شورش اباسرایا، حرکتی انجام نمی‏دهد. و یا با آن همراهی و همدلی می‏کند یا فضل بن سهل، چنین تصور کرد و مشهور است که فضل، بر ضد هرثمه و طاهر بن حسین، دست به توطئه چینی زد. تاریخ طبری، ج 8، ص 479، ابن‏خلدون، ج 3، ص 521.