از آن هنگام که کودکی بودم در عراق و شبانگاهان گوش می سپردم به حکایت های زمستان و به لطافت بادهایی در می آمیختم که در کوچه ها چرخ می زد یا گشت می زد و می شنیدم که ستاره ای در آسمان در طوس فرو می افتاد ولی نورش هرگز فرو ننشست و میان خاور و باختر نورافشانی نمود بسان هزاران خورشید
از آن هنگام که کودکی بودم در عراق و رؤیای روز را در سر داشتم و می شنیدم که آهویی سپید را در بیابان ها گرگان تعقیب می کردند در میان بیایان ها و دشت ها و هراسی نمایان بود در دیدگان مشکینش از خیانت تیرها دردور دست طیف هایی را دید همچون یال های کبوتران به سان رطوبت ابر بدان روزگار صلح و صفا را بویید و به سویش شتافت و در آغوش امام آرمید
ولی سال ها گذشت و روزگار خیانتکار رخ نمود خود را همچون آهوی سپیدی دیدم در میان مه ها که گرگان در پی من هستند در سرزمینی در جنوب در هر تپه ای در شمال بیم و هراس گلویم را می فشرد و سؤال بر صورتم سیلی نواخت
و من سرگردان سرنوشتم هستم در ویرانی جغد بر صورت خونینم می زد و کلاغ بر سرم قارقار می کند تا اینکه گردونه ی روزگار چرخید و اذان فراق را سر داد خود را تسلیم مذلت کردم از جای جای عراق شاپرکی سپید به نزدم آمد همچون شبنم صبح آمد تا گدازه های زخم را جمع کند بهار را در دیدگانم ترسیم کرد شادمان شدم، دلباخته ی سرزمینی هستم دلباخته ی امام ، دلباخته ی امام آوایی در سرها پیچید گویی قلبم شاپرکی گردید دلبسته ی گدازه های عشق و به سوی غربت اندوهبارش پر گشود در فنا شدن به سوی آن گلدسته های تابناک در دل تاریکی ها شبکه های ضریح امام را در آغوش گرفتم و انوارش روحم را روشن ساخت.
والسلام کمال السید