جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ستاره‏ای… در آستانه‏ی غروب کردن

زمان مطالعه: 5 دقیقه

هنوز کاروان کم تعداد به کوه نمک ترسیده بود که خبر آمدن نواده‏ی محمد به شهر قم انتشار یافت… همچون شاپرکی که مژده‏ی آمدن بهار را می‏دهد و این خبر مسرت بخش در منازل این شهر کوچک به طواف درآمد.

کاروان، کوه نمک را در بیست میلی قم پشت سر گذاشت تا در کاروان سرای قافله‏ها اتراق کند… همان جایی که در غرب آن، ارتفاعات مشرف به شهر قرار داشت و در طرف شرق دشتی پهناور وجود داشت که به سلسله کوه‏هایی کم ‏ارتفاع منتهی می‏گردید. فاطمه به سختی جسم خویش را بر دوش می‏کشید… ولی اراده‏ای غیرقابل شکست در اعماق درونش عزم رسیدن به آن سرزمین نیکو را برافروخت. فاطمه با صدایی لرزان و کم‏ رمق پرسید: – چقدر از راه مانده است؟ زن جوانی از همراهانش پاسخ داد: – سرورم! چند میل بیش‏تر نمانده و این کاروانسرا، آخرین توقفگاه مسیر است! در ذهنش حوادث روزهای گذشته،… منظره‏های قدیم و جدید شعله‏ور

شد که آخرین آن‏ها حادثه‏ای خونین بار در آستانه‏ی شهر ساوه بود. او شاهد شهادت مردانی وفادار بود… شاهد سوختن پروانه‏هایی در میان آتشی سوزان… شاهد شهادت برادرش، هارون بود که گرگان انسان نما در حالی که او در حال خوردن قرصی نان بود تا خود را برای دور آخر درگیری‏ها آماده نماید، بر او حمله‏ور شدند. ولی او برادرانش، فضل و جعفر را ندید! بارقه‏ی امیدی در قلبش بارور شد… همچون جویباری که آب‏هایش بر کرانه‏ای جاری می‏گردد… همچون آبراهه‏ای گوارا که در مسیر خود گوارایی خود را بر پروانه‏ها و گل‏ها ارزانی می‏کند… مردم قم برای استقبال از دختر رسالت‏های الهی، از شهر خارج شده بودند. زنان و مردان چشم انتظار دختر امام کاظم (علیه‏السلام) و خواهر امام رضا (علیه‏السلام) بودند و چشم به راه دوخته بودند… مسیر کاروان‏ها… خورشید از ست شمال برخواهد دمید! و مردی اشعری(1) به دیوار قلعه‏ای قدیمی تکیه داده بود که قدمت آن به زمان انوشیروان می‏رسید. و پیرمردی عرب که در جوانی احادیثی را از امام صادق (علیه‏السلام) شنیده بود… احادیثی شبیه پیشگویی… به راه چشم دوخته بود… مسیر، سرشار از بلور به نظرش می‏آمد… اشک دیدگان به درهایی سفته مبدل شده بود! اشک‏هایی که تفسیر آن را نمی‏دانست… اشک‏های شادی یا اندوه… شادمانی به خاطر استقبال از دختر رسالت… یا اندوه به

خاطر فرزندان پیامبران که در این سو و آن سو در شهرهای گوناگون پراکنده شده‏اند… همچون دریایی خروشان که صدف‏ها و مرواریدهای خود را پراکنده می‏سازد… و همچون آسمانی که ستارگان نوظهورش را به فراز زمین می‏پراکند! مردی تیزبین فریاد کشید: – این کاروان است که دارد می‏آید! و در افق دوردست طیفی نمایان شد و رفته رفته منظره‏ی کشتی‏های صحرا که همچون زورق‏هایی به آرامی به سوی ساحل در حرکتند، نمایان گردید. دختر جوانی با شادمانی فریاد کشید: – فاطمه آمد! و دل‏ها در برابر نام تابناک فاطمه‏ی زهرا (سلام الله علیها) فروتن گردید… این دختر همان فاطمه است که با دربرداشتن نام و پاره‏ای نورانی از روح او و نشانه‏های چهره‏ی نورانی و یادمان او می‏آید… گویی زهرای بتول، او را به عنوان الگو و نمونه بر زنان قم ارزانی می‏کند… نمونه‏ی پاک سیرتی و الگوی ایستادگی. مرد اشعری شتافت تا عنان ناقه‏ی فاطمه را بگیرد و آن را به سمت منزل خود هدایت کند… فاطمه وارد این شهر کوچک شد تا دروازه‏ای جدید از تاریخ را بگشاید… تا تبدیل به صدفی گردد که درون خود مرواریدی از مرواریدهای وجود انسانی را نهفته دارد… شتر، جالیزها را در می‏نوردید تا پس از آن از رود نمک عبور کند… خانه‏های گلین که تجسم رنج ساکنان خویش از سنگدلی قحطی و

خشکسالی و ستمگری حکام در گرفتن مالیات بود، در برابرش کرنش کرده بودند… هنگامی که فاطمه در خانه‏ی آن مرد بزرگوار رحل اقامت افکند، سیل زنان قم برای تبرک و میمنت خدمتگزاری او سرازیر شدند… دخترانی کوچک که مادران و پدرانشان آنان را فرستاده بودند تا از چشمه‏سار پاکی، پاکدامنی و دانش اهل‏بیتی بهره‏مند شوند که خداوند علم خویش را بر آنان ارزانی داشته و آنان را از هرگونه ناپاکی زدوده بود. زندگی در منزل فراگیر شد و چشمه سارهای قرآن و نماز… و سفارشات پیامبران بیرون تراوید و سوره‏ی مریم نورافشانی کرد… مریم پاکدامن و پاک سیرت… همان که دختر موسی (علیه‏السلام) و برادر رضا (علیه‏السلام) بود و کنجی از اتاقی متوسط تبدیل به محراب عبادت او گردید… و علی رغم خشونت بادهای پاییزی در اواخر ماه اکتبر، کلمات فاطمه به بهاری برآمده از افق بسیار دوردست نوید می‏داد… چرا که از پدرش شنیده بود که: – مردی از اهل قم مردم را به سوی حقیقت فرامی‏خواند. بر گرد او مردانی همچون پاره‏های آهن حلقه خواهند زد که بادهای خروشان و هیچ طوفانی توان سست کردن اراده‏ی آنان را ندارد…(2)

و در حالی که بادهای فصل خزان با خشونت می‏وزید و جهان از آشوب و دسیسه چینی موج می‏زد و مرو غرق در توطئه‏ها بود و بغداد در نابسامانی به سر می‏برد… فاطمه در محرابش نشست… در کمال آرامش و طمأنینه… و

روح برافروخته به ایمان بی‏کرانش از دیدگان برآمده‏اش نورافشانی می‏کرد… همچون حوری‏ای که از آسمان‏های دوردست آمده است. فاطمه نشست تا با زمینیان پیش از آنکه به سرزمین وطن بازگردد، سخن بگوید… فاطمه با سیمای پرفروغش که روسری گلی رنگ و ردای سپیدرنگی به رنگ کبوتران صلح آن را دربر گرفته بود، این چنین به نظر می‏رسید… و در حالی که «علیه»(3) ، عمه‏ی خلیفه‏ی مرو و خواهر خلیفه‏ی بغداد صدای خویش را به آوازه خوانی بلند کرده بود،… و بغداد بازیگردان سرگرم کننده… بغدادی که ابن‏شکله را خلیفه قرار داد… تا رضا خلیفه نباشد! فاطمه در محراب نشست و لب به سخن گشود: – از فاطمه دختر امام جعفر صادق (علیه‏السلام) شنیدم که گفت از فاطمه دختر امام محمد باقر (علیه‏السلام) شنیدم که گفت از فاطمه دختر امام سجاد (علیه‏السلام) شنیدم که گفت از فاطمه دختر امام حسین (علیه‏السلام) شنیدم که گفت از زینب دختر علی (علیه‏السلام) شنیدم که فرمود از فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنیدم که فرمود از رسول خدا شنیدم که فرمود:

بدانید که هرکس بر محبت سلاله‏ی محمد بمیرد، شهید از دنیا رفته است…(4)

و این کلمات مقدس می‏خواهد به بذرهایی بر روی زمینی حاصلخیز مبدل گردد که پناهگاه فاطمیون خواهد گردید.(5)

در شب‏های ماه ربیع الثانی و در حالی که خزان واپسین روزهای خود را می‏گذراند و با بادهایش ناله و اندوه را در دل غریبان برمی‏انگیخت و شومینه‏های زمستانی برای مهیا شدن شب‏های طولانی و سرد برافروخته می‏گردید… دعاهای آکنده از محبت پیامبر و سلاله‏اش به آسمان برمی‏خاست تا فاطمه به دیار باقی سفر نکند و این روح فرشته خو در میان آنان باقی بماند… ولی روح هنگامی که نورافشانیش شدت می‏گیرد، پیکر آدمی دیگر نمی‏تواند آن را بر دوش بکشد و به آسمان بازمی‏گردد… و رداهای گلین و انباشته‏های خاکی از آن زدوده می‏شود… فاطمه این چنین خود را برای سفر مهیا می‏کرد… آمادگی برای ترک زمین لبریز از مصیبت… از عمر بهار گونه‏اش چند روزی بیش‏تر باقی نمانده… همچون شمعی در اواخر شبی بلند و همچون چراغی که آخرین حلقه‏های نور زلال خویش را می‏افشاند… همچون خورشید، همچون ماه… همچون ستاره‏ای در آستانه‏ی غروب کردن.


1) موسی بن خزرج اشعری.

2) بحارالانوار، ج 53، ص 216.

3) دختر مهدی، خواهر هارون الرشید که به آوازه خوانی و ترکیب نغمه‏ها بلندآوازه بود و با یکی از خادمان هارون الرشید ارتباطی عاشقانه داشت و حتی پس از تهدیدات برادرش از این ارتباط دست برنداشت. او در سال 210 ه در پنجاه سالگی جان سپرد. اعلام النساء، ج 3، ص 335.

4) عوالم العلوم، ج 1، ص 354.

5) بحارالانوار، ج 60، ص 214.