حضرت به اباصلت فرمودند به بالای بام برو خواهی دید که زنی بدزبان و بدکار افراد شروررا تشویق به شورش می کند. نامش سمانه است یک تیره ی نی به دست گرفته و
به جای پرچم پارچه ی قرمزی بر آن بسته و سرکرده ی اراذل و اوباش شده و با آن ها به طرف کاخ خلافت حرکت می کند و همراهان خود را بر علیه مأمون و اطرافیان او وادار می سازد. من بر بام منزل پا نهادم و بر آمدم و چنان که امام علیه السلام فرموده بودند: عدّه ای اوباش را مشاهده کردم که همه چوب در دست دارند و هیاهو و سرو صدا بپا کرده، و شورشی گسترده بپا کرده و سر و پای مردم از برخورد سنگ و چوب به شدّت مجروح می شود و مخصوصاً سرهای عدّه ای زیادی شکسته و داد و بیداد زیادی به راه افتاده در این حال مأمون ازکاخ شاهجان با زره بیرون شد در این وقت شاگرد خون گیری که روی بامی ایستاده بود، آجری به طرف مأمون افکند به طرزی که کلاهخود از سر مأمون به آن طرف افتاد و سر او را شکافت یکی از افرادی که مأمون را می شناخت به آن زن که به او سمانه می گفتند گفت: وای بر تو! او خلیفه ی مسلمانان است. زن به آن مرد گفت: ساکت شو و آرام باش امروز روز طرفداری از خلیفه نمی باشد اگر او خلیفه ی مسلمین بود مردان نابکار و فاجر را بر نوامیس مردم و دختران مسلّط نمی نمود. به هر حال آن زن و شورشیان، مأمون و اطرافیان او را به بدترین وجه خوار و درباریان و ملازمان مأمون و خودش را با سرافکندگی و خفّت و خواری ازکاخ بیرون نمودند و خلیفه ی متکبّر عبّاسی با آن دبدبه وکبکبه ی خود سرافکنده شد.