فضل بن سهل(1) ، برای بهرهگیری از آفتاب پاییزی خود را بر روی تختهای پرآلود انداخت و به آرامی اناری را فشرد و از عصارهی انار پس از آن تفرج پربهره در چمنزارهای مرو… که اکنون پایتخت دولت پهناور عباسی گردیده بود، لذت برد.
هر بار که افشردهی انار را تناول میکرد – با وجودی که در آستانهی شصت سالگی قرار داشت – احساس میکرد همچون یک جولان سی ساله سرزنده و پویا است. خدمتگزاری ترک تبار در شومینه آتشی را برای گرم ساختن فضا روشن کرد. چرا که نسیمهای فصل خزان، نوید دهندهی آمدن زمستانی سرد بود. فضل به زبانههای آتش خیره شد و ناگاه احساس وحشت و حقارت در درونش رخنه کرد! صدای نگهبان او را به خود آورد: – امیرالمؤمنین، چشم انتظار شماست. او نیز به سرعت برخاست… نمیخواست تأخیری داشته باشد… چرا که مأمون قصد داشت طبق سنت پارسیان به گرمابه برود و او نیز قصد داشت لباس سیاه را از تن مأمون به درآورد و لباس سبزی را به تن او بپوشاند. این حرکت نه تنها در مرو، بلکه در سراسر سرزمین بازتاب خواهد داشت و پژواک آن در تاریخ باقی خواهد ماند! هنگامی که به دو صف نگهبانان که همچون مجسمه ایستاده بودند نگریست، در وجودش احساس غرور کرد. این کسانی که با عدم فرمانبرداری ناآشنا هستند و چیزی جز اطاعت را نمیشناسند، ضربهی خود را وارد خواهد ساخت… تجربهی ناکام برمکیان تکرار نخواهد شد… چرا که مرو، بغداد نیست… و فضل بن یحیی(2) همچون فضل بن سهل نیست…
در طول راه در اندیشهی فرصتی مناسب بود تا بتواند در مورد تفکر معتزله ر مورد مخلوق بودن قرآن(3) که اندیشههای آن خاور و باختر عالم را درنوردیده بود، سخن بگوید.
چرا که سرگرم ساختن امت به نزاعهای فکری، راه را برای سیطره یافتن بر آنان و تسلیم ساختن آنان هموار میسازد. مأمون در سایهی حمایت کاروانی پرهیبت گرمابه را ترک کرد و با
جامهی سبزش همچون پادشاهی ایرانی و شکوهمند جلوه میکرد و در همین حال مردم بر گردش حلقه زده بودند و به او مینگریستند. و فضل نیز همچون نگاه ریختهگر به گردنبند طلایی که چندی پیش در قالب ریخته و یا همچون نگاه پیکره تراش به تندیسی که چه بسا فردا مورد پرستش قرار میگیرد، به خلیفهی هفتم مینگریست! همه چیز بر وفق مراد بود. پرندهی نیکبختی بر دوشش فرود آمده بود و تمامی حکومت همچون سیب رسیدهای در قبضهی قدرت او خواهد بود. در آن شب – که پاسی از شب گذشته بود – مأمون با وزیر خویش، ذوالریاستین به شب نشینی مشغول بود… خدمتگزاران صندوقچهای از چوب آبنوس را آوردند که محتوی مهرههای شطرنج ساخته شده از عاج فیل هندی بود. مأمون در حالی که مهرههای سرباز و قلعه و فیل را به صف میچید و دو پادشاه و دو وزیر را برای رویارویی آماده ساخته بود، زیر چشمی مراقب خدمتگزار خویش بود. از همان ابتدا مشخص بود که فضل مهرهی وزیر بازی را از رویارویی مستقیم بازمیدارد و به حرکت دادن مهرههای فیل و قلعه و سرباز بسنده میکند. مأمون تلاش میکرد لحن خود را عادی جلوه دهد. هنگامی که گفت: – خبر جدید، چه داری؟ فضل با لبخندی تصنعی گفت:
– ای امیرمؤمنان! خبری جز خوبی نیست… خلافت و حکومت با تو سازگار و هماهنگ شده و همه چیز بر وفق مراد است. مأمون با گوشهی چشم به او نگریست و گفت: – تو تنها بغداد را نگاه میکنی. – سرورم! اگر بغداد در برابر شما سر تسلیم فرودآورد، تمامی دنیا نیز به ناچار تسلیم خواهد شد. – من از بنیعباس در هراس نیستم، بلکه تمامی ترس من از فرزندان علی است. – هارون الرشید نفسهای آنان را فرونشانده است… دیروز دیدی که محمد بن جعفر چگونه خوار و ذلیل در مکه خود را برکنار کرد و به برتری و فضیلت تو لب به اعتراف گشود. – پس مدینه چه میشود؟ – کسی در آن نیست! پس علی بن موسی چه؟ – من سخنی نشنیدهام که او دربارهی ما چیزی گفته باشد و از دیدگان ما پنهان مانده باشد… او دم فروبسته است. مأمون در حالی که مهرهی وزیر خود را حرکت میداد گفت: – سکوت او مرا به وحشت انداخته است! – نمیفهمم چه میگویید! – تو نمیدانی او کیست!… همچنان به خاطر دارم که هارون الرشید از
پدرش با آغوشی باز استقبال میکرد و هارون در برابر من اعتراف کرد که او به خلافت و حکومت از ما شایستهتر است. – ولی کسی او را نمیشناسد! – بسیاری او را میشناسند… ما، آنان و بسیاری از مردم… حتی همان معتزلهای که در حق آنان مبالغه میکنند… و مرد روز به روز به برتری و حق علی بن ابیطالب تقرب میجویند. این یعنی اینکه بسیاری او را میشناسند. بازی همچون عادت گذشته بدون آنکه بازنده یا برندهای داشته باشد پایان یافت. مأمون خمیازهای کشید و فضل برخاست تا اجازهی مرخصی بگیرد. برق دیدگانش فروخوابید. گویی چیزی در اعماق جانش فروافتاد. این جوانی که او را پلکان مجد و شکوه خویش میپنداشت، امشب با خردی غالب و با زیرکی او را مغلوب ساخته بود. ولی زیرکی او کجا و زیرکی پدرش هارون الرشید و جدش منصور کجا؟!
1) اهل شهر ایرانی سرخس، از سرزمین خراسان… که در سال 190 ه، به مأمون پیوست و به دست او مسلمان گردید… چرا که او پیش از این مجوسی بود… پس از شدت یافتن نزاع و درگیری میان مأمون و برادرش امین او را به عنوان وزیر خویش و فرماندهی کل ارتش برگزید و لقب «ذوالریاستین» ریاست دربار و ریاست جنگ را بر او ارزانی داشت… برخی اعتقاد دارند که فضل برای سیطره یافتن بر حکومت نقشه میکشید و مأمون را برای باقی ماندن در مرو و قرار دادن آن به عنوان پایتخت دولت متقاعد ساخت. همانگونه که او را راضی ساخت تا لباس سیاه خویش – شعار عباسیان – را از تن به در کند و به جای آن لباس سبزرنگ را به عنوان لباس پارسیان، بر تن سازد. موسوعة التاریخ الاسلامی، ترمانینی، ج 1، ص 161 و پس از دگرگونی اوضاع در بغداد و تصمیم مأمون مبنی بر بازگشت به بغداد، در میانهی راه فضل ترور شد و در حمام شهر سرخس، زادگاه خویش به قتل رسید. مروج الذهب، ج 3، ص 441، الاعلام، زرکلی، ج 5، ص 354، تاریخ ابنالوردی، ج 2، ص 319، تاریخ بغداد، ج 12، ص 339.
2) فضل بن یحیی برمکی، وزیر هارون الرشید و برادر رضاعی او که هارون الرشید او را برادر خطاب میکرد. ولی در سال 177 ه از وزارت برکنار گردید… او سپاهی متشکل از نیم میلیون سرباز را برای مقاصدی مبهم و پیچیده تشکیل داد و خراسان را مقر فرماندهی خویش قرار داد… در زمان وزارت برادرش، جعفر دستگیر شد و به دستور شخص هارون الرشید به قتل رسید… فضل در زندانی واقع در «رقه» در سال 193 ه، همان سالی که هارون الرشید درگذشت، جان سپرد. نقش او در پایان دادن به انقلاب یحیی بن عبدالله الحسن پس از مذاکراتی طولانی که در سرزمین دیلم شورش به پا کرده بود، مشهور است. به نظر میرسد موضعگیری او در برابر علویان و عدم دخالت در کشتارهایی که در حق آنان صورت میگرفت هارون الرشید را به برکناری او از منصب وزارت و سپردن آن به برادرش جعفر – تا درگذشت او در سال 187 ه – واداشت. الاعلام، ج 5، ص 385، تاریخ طبری، ج 8، ص 242 و تاریخ بغداد، ج 12، ص 34.
3) مأمون، با شور و شوق، اندیشهی مخلوق بودن قرآن را که معتزله قائل به آن بودند، برعهده گرفت و شور و نشاط او به این اندیشه تا بدان حد رسید که آن را اساس ارزیابی فقها قرار داد و به جانشین خویش، معتصم، سفارش کرد این رویه را در اجرای محاکمات و آزمایش فقها ادامه دهد. این مسأله در آن زمان، به نام «محنت مخلوق بودن قرآن» مشهور بود و به سبب آن بسیاری از بیگناهان جان خود را از دست دادند که از جملهی آنان محدث شهیر، احمد بن نصر خزاعی بود. موسوعة احداث التاریخ الاسلامی، ج 1، ص 162، تاریخ طبری، ج 8، ص 645، تاریخ الخلفاء، صص 340 – 335.