جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دل مشغولی‏های مدفون شده

زمان مطالعه: 5 دقیقه

فضل بن سهل(1) ، برای بهره‏گیری از آفتاب پاییزی خود را بر روی تخت‏های پرآلود انداخت و به آرامی اناری را فشرد و از عصاره‏ی انار پس از آن تفرج پربهره در چمنزارهای مرو… که اکنون پایتخت دولت پهناور عباسی گردیده بود، لذت برد.

هر بار که افشرده‏ی انار را تناول می‏کرد – با وجودی که در آستانه‏ی شصت سالگی قرار داشت – احساس می‏کرد همچون یک جولان سی ساله سرزنده و پویا است. خدمتگزاری ترک تبار در شومینه آتشی را برای گرم ساختن فضا روشن کرد. چرا که نسیم‏های فصل خزان، نوید دهنده‏ی آمدن زمستانی سرد بود. فضل به زبانه‏های آتش خیره شد و ناگاه احساس وحشت و حقارت در درونش رخنه کرد! صدای نگهبان او را به خود آورد: – امیرالمؤمنین، چشم انتظار شماست. او نیز به سرعت برخاست… نمی‏خواست تأخیری داشته باشد… چرا که مأمون قصد داشت طبق سنت پارسیان به گرمابه برود و او نیز قصد داشت لباس سیاه را از تن مأمون به درآورد و لباس سبزی را به تن او بپوشاند. این حرکت نه تنها در مرو، بلکه در سراسر سرزمین بازتاب خواهد داشت و پژواک آن در تاریخ باقی خواهد ماند! هنگامی که به دو صف نگهبانان که همچون مجسمه ایستاده بودند نگریست، در وجودش احساس غرور کرد. این کسانی که با عدم فرمانبرداری ناآشنا هستند و چیزی جز اطاعت را نمی‏شناسند، ضربه‏ی خود را وارد خواهد ساخت… تجربه‏ی ناکام برمکیان تکرار نخواهد شد… چرا که مرو، بغداد نیست… و فضل بن یحیی(2) همچون فضل بن سهل نیست…

در طول راه در اندیشه‏ی فرصتی مناسب بود تا بتواند در مورد تفکر معتزله ر مورد مخلوق بودن قرآن(3) که اندیشه‏های آن خاور و باختر عالم را درنوردیده بود، سخن بگوید.

چرا که سرگرم ساختن امت به نزاع‏های فکری، راه را برای سیطره یافتن بر آنان و تسلیم ساختن آنان هموار می‏سازد. مأمون در سایه‏ی حمایت کاروانی پرهیبت گرمابه را ترک کرد و با

جامه‏ی سبزش همچون پادشاهی ایرانی و شکوهمند جلوه می‏کرد و در همین حال مردم بر گردش حلقه زده بودند و به او می‏نگریستند. و فضل نیز همچون نگاه ریخته‏گر به گردنبند طلایی که چندی پیش در قالب ریخته و یا همچون نگاه پیکره تراش به تندیسی که چه بسا فردا مورد پرستش قرار می‏گیرد، به خلیفه‏ی هفتم می‏نگریست! همه چیز بر وفق مراد بود. پرنده‏ی نیکبختی بر دوشش فرود آمده بود و تمامی حکومت همچون سیب رسیده‏ای در قبضه‏ی قدرت او خواهد بود. در آن شب – که پاسی از شب گذشته بود – مأمون با وزیر خویش، ذوالریاستین به شب نشینی مشغول بود… خدمتگزاران صندوقچه‏ای از چوب آبنوس را آوردند که محتوی مهره‏های شطرنج ساخته شده از عاج فیل هندی بود. مأمون در حالی که مهره‏های سرباز و قلعه و فیل را به صف می‏چید و دو پادشاه و دو وزیر را برای رویارویی آماده ساخته بود، زیر چشمی مراقب خدمتگزار خویش بود. از همان ابتدا مشخص بود که فضل مهره‏ی وزیر بازی را از رویارویی مستقیم بازمی‏دارد و به حرکت دادن مهره‏های فیل و قلعه و سرباز بسنده می‏کند. مأمون تلاش می‏کرد لحن خود را عادی جلوه دهد. هنگامی که گفت: – خبر جدید، چه داری؟ فضل با لبخندی تصنعی گفت:

– ای امیرمؤمنان! خبری جز خوبی نیست… خلافت و حکومت با تو سازگار و هماهنگ شده و همه چیز بر وفق مراد است. مأمون با گوشه‏ی چشم به او نگریست و گفت: – تو تنها بغداد را نگاه می‏کنی. – سرورم! اگر بغداد در برابر شما سر تسلیم فرودآورد، تمامی دنیا نیز به ناچار تسلیم خواهد شد. – من از بنی‏عباس در هراس نیستم، بلکه تمامی ترس من از فرزندان علی است. – هارون الرشید نفس‏های آنان را فرونشانده است… دیروز دیدی که محمد بن جعفر چگونه خوار و ذلیل در مکه خود را برکنار کرد و به برتری و فضیلت تو لب به اعتراف گشود. – پس مدینه چه می‏شود؟ – کسی در آن نیست! پس علی بن موسی چه؟ – من سخنی نشنیده‏ام که او درباره‏ی ما چیزی گفته باشد و از دیدگان ما پنهان مانده باشد… او دم فروبسته است. مأمون در حالی که مهره‏ی وزیر خود را حرکت می‏داد گفت: – سکوت او مرا به وحشت انداخته است! – نمی‏فهمم چه می‏گویید! – تو نمی‏دانی او کیست!… همچنان به خاطر دارم که هارون الرشید از

پدرش با آغوشی باز استقبال می‏کرد و هارون در برابر من اعتراف کرد که او به خلافت و حکومت از ما شایسته‏تر است. – ولی کسی او را نمی‏شناسد! – بسیاری او را می‏شناسند… ما، آنان و بسیاری از مردم… حتی همان معتزله‏ای که در حق آنان مبالغه می‏کنند… و مرد روز به روز به برتری و حق علی بن ابی‏طالب تقرب می‏جویند. این یعنی اینکه بسیاری او را می‏شناسند. بازی همچون عادت گذشته بدون آنکه بازنده یا برنده‏ای داشته باشد پایان یافت. مأمون خمیازه‏ای کشید و فضل برخاست تا اجازه‏ی مرخصی بگیرد. برق دیدگانش فروخوابید. گویی چیزی در اعماق جانش فروافتاد. این جوانی که او را پلکان مجد و شکوه خویش می‏پنداشت، امشب با خردی غالب و با زیرکی او را مغلوب ساخته بود. ولی زیرکی او کجا و زیرکی پدرش هارون الرشید و جدش منصور کجا؟!


1) اهل شهر ایرانی سرخس، از سرزمین خراسان… که در سال 190 ه، به مأمون پیوست و به دست او مسلمان گردید… چرا که او پیش از این مجوسی بود… پس از شدت یافتن نزاع و درگیری میان مأمون و برادرش امین او را به عنوان وزیر خویش و فرمانده‏ی کل ارتش برگزید و لقب «ذوالریاستین» ریاست دربار و ریاست جنگ را بر او ارزانی داشت… برخی اعتقاد دارند که فضل برای سیطره یافتن بر حکومت نقشه می‏کشید و مأمون را برای باقی ماندن در مرو و قرار دادن آن به عنوان پایتخت دولت متقاعد ساخت. همانگونه که او را راضی ساخت تا لباس سیاه خویش – شعار عباسیان – را از تن به در کند و به جای آن لباس سبزرنگ را به عنوان لباس پارسیان، بر تن سازد. موسوعة التاریخ الاسلامی، ترمانینی، ج 1، ص 161 و پس از دگرگونی اوضاع در بغداد و تصمیم مأمون مبنی بر بازگشت به بغداد، در میانه‏ی راه فضل ترور شد و در حمام شهر سرخس، زادگاه خویش به قتل رسید. مروج الذهب، ج 3، ص 441، الاعلام، زرکلی، ج 5، ص 354، تاریخ ابن‏الوردی، ج 2، ص 319، تاریخ بغداد، ج 12، ص 339.

2) فضل بن یحیی برمکی، وزیر هارون الرشید و برادر رضاعی او که هارون الرشید او را برادر خطاب می‏کرد. ولی در سال 177 ه از وزارت برکنار گردید… او سپاهی متشکل از نیم میلیون سرباز را برای مقاصدی مبهم و پیچیده تشکیل داد و خراسان را مقر فرماندهی خویش قرار داد… در زمان وزارت برادرش، جعفر دستگیر شد و به دستور شخص هارون الرشید به قتل رسید… فضل در زندانی واقع در «رقه» در سال 193 ه، همان سالی که هارون الرشید درگذشت، جان سپرد. نقش او در پایان دادن به انقلاب یحیی بن عبدالله الحسن پس از مذاکراتی طولانی که در سرزمین دیلم شورش به پا کرده بود، مشهور است. به نظر می‏رسد موضع‏گیری او در برابر علویان و عدم دخالت در کشتارهایی که در حق آنان صورت می‏گرفت هارون الرشید را به برکناری او از منصب وزارت و سپردن آن به برادرش جعفر – تا درگذشت او در سال 187 ه – واداشت. الاعلام، ج 5، ص 385، تاریخ طبری، ج 8، ص 242 و تاریخ بغداد، ج 12، ص 34.

3) مأمون، با شور و شوق، اندیشه‏ی مخلوق بودن قرآن را که معتزله قائل به آن بودند، برعهده گرفت و شور و نشاط او به این اندیشه تا بدان حد رسید که آن را اساس ارزیابی فقها قرار داد و به جانشین خویش، معتصم، سفارش کرد این رویه را در اجرای محاکمات و آزمایش فقها ادامه دهد. این مسأله در آن زمان، به نام «محنت مخلوق بودن قرآن» مشهور بود و به سبب آن بسیاری از بی‏گناهان جان خود را از دست دادند که از جمله‏ی آنان محدث شهیر، احمد بن نصر خزاعی بود. موسوعة احداث التاریخ الاسلامی، ج 1، ص 162، تاریخ طبری، ج 8، ص 645، تاریخ الخلفاء، صص 340 – 335.