جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دلباخته‏ی مرو

زمان مطالعه: 4 دقیقه

خبرهای شادمانی و سرور به شهرهای خرد و کلان، همچون پروانه‏هایی که نوید بهاری سرسبز را می‏دهند به پرواز درآمد.

در یثرب، شهر پیامبر (صلی الله علیه و آله) عبدالجبار مساحیقی در مسجد مقدس پیامبر بر فراز منبر رفت وبا صدایی بلند گفت: – ای مردم! این همان حکومتی است که تمایل داشتید و همان عدالتی است که چشم انتظارش بودید و خیری است که بدان امید داشتید… و این علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی‏طالب است که با شش پدر از بهترین کسانی که از آب باران نوشیده‏اند به ولایتعهدی رسیده است.(1)

اما در بغداد… آتشفشان کینه‏ی بنی‏عباس به فوران درآمده بود و اژدها(2) به همراه بنی‏عباس قیام کرده بودند و اعلام کردند که مأمون و ولیعهد او

بایستی از منصب خویش خلع شوند و بغداد در پرتگاه نابسامانی و هرج و مرج فروافتاد. پس از آنکه خلافت توسط «ابن‏شکله»ی آوازه خوان که چیزی جز نواختن بر ساز بلد نبود، به بازیچه گرفته شد. در برهه‏ای کوتاه، هرج و مرج و فساد و تباهی بغداد را فراگرفت و خیابان‏های شهر، تحت سیطره‏ی دزدان و چپاولگران قرار گرفت و پدیده‏ی سرقت و هتک حرمت و آبرو اشاعه یافت. و گروه‏هایی مردمی برای امر به معروف و نهی از منکر و برای ایستادگی در برابر فساد تشکیل شد و نزاع و کشمکش مسلحانه میان هواداران عباسی و هواداران مأمون به اوج خود رسید. ولی در مکه خبرهای رسیده از مرو با شادمانی و سرور مورد استقبال قرار گرفت. و دیری نپایید که مقاومت به سبب نقطه‏ی اتکای مردمی امام رضا (علیه‏السلام) خاتمه یافت و بغداد به استثنای سلطه بر شهر کوفه، از دیگر شهرها مجزا گردید. روزهای واپسین ذی القعده بود و ابرهای بهاری در آسمان می‏درخشیدند و بادهای شمالی آن‏ها را کنار می‏زد… هنوز بارانی نباریده بود که نویدگر فصلی سرسبز و حاصلخیز باشد و در طول زمستان نیز باران نباریده بود و در بهار نیز تنها چند بارش خفیف جاری شده بود که سودی نداشت. مأمون به رهسپار شدن به حج خانه‏ی خدا نیندیشیده بود و برخی به یاد سخنان امام رضا (علیه‏السلام) در سال‏های دور در مکه – هنگامی که هارون الرشید، خانه‏ی کعبه را طواف می‏کرد – افتادند که هارون الرشید آخرین کسی است که بر

گرد این خانه حج به جای می‏آورد.

ذی القعده، واپسین روزهای خود را سپری می‏کرد تا اینکه هلال ماه ذی الحجه در آسمان سر برآورد و همچون لبخندی در میانه‏ی آسمان نمایان گردید و در آن، ابرهای غم آلود از هم پراکنده می‏شوند و در شب بعدی همچون زورقی سرگردان به شتاب از آسمان می‏گذرند…

در حالی که مسلمانان بر گرد خانه‏ی کعبه طواف می‏کردند، شهرهای نزدیک بصره با ترس و لرز اخبار شورش زنجیان و کشت و کشتار و چپاولگری آنان را دریافت کردند.

مدینه‏ی منوره در آن روزگار، چشم امید بسته به آینده می‏زیست.

و در آن خانه‏ی بزرگواری قرار داشت که پنجره‏های آن با نوری زلال نورافشانی می‏کرد… خانه‏ای که خاندان علی در آن زندگی می‏کردند و از مرو نامه‏ای بزرگوارانه از اباالحسن با این مضمون رسیده بود: بسم الله الرحمن الرحیم… جانم به فدایت! به من خبر رسیده است که ایرانیان (آزاد شده) هرگاه وارد باغ می‏شوی، تو را از آن بوستان کوچک بیرون می‏کنند و این مسأله از بخل آنان ناشی می‏شود که نمی‏خواهند کسی به خیر و لطف تو نائل گردد! به حق من بر تو سوگند از تو می‏خواهم… ورود و خروجت از در بزرگ باشد و هرگاه سوار بر مرکب شدی، زر و سیم به همراه داشته باش تا هرکس چیزی از تو طلب کرد، به او بدهی و هرکدام از عموهایت که خواست به او نیکی کنی، کم‏تر از پنجاه دینار به او

نده و هرچه بیش‏تر بهتر. و هر کدام از عمه‏هایت از تو درخواستی کرد، به او کم‏تر از پنجاه دینار نبخش و بیش‏تر از آن به خواست تو بستگی دارد و هر کس از قریشیان از تو درخواستی کرد، ه او کم‏تر از صد و پنجاه مده و هرچه بیش‏تر، بهتر. من خواهانم که خداوند تو را توفیق دهد، پس تقوای الهی پیشه کن و از بخل صاحب عرش (خداوند) بیم نداشته باش.(3)

در آن شب، فاطمه برای برادر خویش می‏گریست… چرا که تنها او بود که درد و رنجش را درک می‏کرد… ولایتعهدی که علویان بدان مسرور بودند، تنها آشیانه و دامی بود که عنکبوت تنیده بود و اینک برادرانش، احمد، محمد، حسین و تنی چند از پسر عموهایش در اندیشه‏ی مهاجرت به مرو بودند. دوران دیگری آغاز شده بود و آوارگان به اهل و دیار خویش بازگشتند و کسانی که تحت تعقیب قرار داشتند، در انظار عمومی ظاهر شدند. فاطمه به سند ولایتعهدی برادرش، هنگامی که در مسجد نبوی قرائت می‏شد، گوش می‏داد. به ویژه اینکه برادر آن را نوشته بود و مطالبی در آن قرار داشت که امیدواری را از ذهن دور می‏ساخت. برادرش، بازگشت این امت تباه شده به جاده‏ی هدایت و راستی را محال می‏دانست. این سخن او چه معنایی داشت؟ من خدا را در نظر می‏گیرم – اگر امر مسلمین را بر عهده‏ی من قرار داده و طوق خلافت خویش را بر گردنم افکنده

– براساس اطاعت خداوند و رسولش برای مردم خدمت کنم و تمامی تلاش و توان خویش را بکار بگیرم؟!

فاطمه هرگز او را تنها نخواهد گذاشت و به سوی او بار سفر را خواهد بست و از برادرزاده‏اش ره توشه‏ای را طلب خواهد کرد که کمک حال او در سفر خویش به مرو باشد.

مردم به ولایتعهدی امام رضا (علیه‏السلام) به یکدیگر بشارت می‏دادند و علویان امان یافته بودند… ولی بیم و هراس هنوز وجود داشت.

فاطمه برخاست تا در محراب خویش نماز بگذارد… هرگاه سیل افکار دغدغه‏ها بر او هجوم می‏آورد چنین می‏کرد.

تنها خداوند سبحان می‏داند در آن قلب پر لطافت و بدون غم و اندوه چه می‏گذرد… او نمی‏تواند بیش از این تحمل کند… چیزی او را به مرو یا نقطه‏ای که نمی‏دانست کجاست پیوند می‏داد!


1) عقدالفرید، ج 5، ص 226.

2) ابراهیم بن مهدی که به نام ابن‏شکله مشهور است. او به خاطر غول پیکری و ضخامت پوستش به اژدها ملقب گردید و شکله که کنیزی سیاه چرده بود، نام مادر اوست. وفیات الاعیان، ج 1، ص 20.

3) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 334.