خبرهای شادمانی و سرور به شهرهای خرد و کلان، همچون پروانههایی که نوید بهاری سرسبز را میدهند به پرواز درآمد.
در یثرب، شهر پیامبر (صلی الله علیه و آله) عبدالجبار مساحیقی در مسجد مقدس پیامبر بر فراز منبر رفت وبا صدایی بلند گفت: – ای مردم! این همان حکومتی است که تمایل داشتید و همان عدالتی است که چشم انتظارش بودید و خیری است که بدان امید داشتید… و این علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب است که با شش پدر از بهترین کسانی که از آب باران نوشیدهاند به ولایتعهدی رسیده است.(1)
اما در بغداد… آتشفشان کینهی بنیعباس به فوران درآمده بود و اژدها(2) به همراه بنیعباس قیام کرده بودند و اعلام کردند که مأمون و ولیعهد او
بایستی از منصب خویش خلع شوند و بغداد در پرتگاه نابسامانی و هرج و مرج فروافتاد. پس از آنکه خلافت توسط «ابنشکله»ی آوازه خوان که چیزی جز نواختن بر ساز بلد نبود، به بازیچه گرفته شد. در برههای کوتاه، هرج و مرج و فساد و تباهی بغداد را فراگرفت و خیابانهای شهر، تحت سیطرهی دزدان و چپاولگران قرار گرفت و پدیدهی سرقت و هتک حرمت و آبرو اشاعه یافت. و گروههایی مردمی برای امر به معروف و نهی از منکر و برای ایستادگی در برابر فساد تشکیل شد و نزاع و کشمکش مسلحانه میان هواداران عباسی و هواداران مأمون به اوج خود رسید. ولی در مکه خبرهای رسیده از مرو با شادمانی و سرور مورد استقبال قرار گرفت. و دیری نپایید که مقاومت به سبب نقطهی اتکای مردمی امام رضا (علیهالسلام) خاتمه یافت و بغداد به استثنای سلطه بر شهر کوفه، از دیگر شهرها مجزا گردید. روزهای واپسین ذی القعده بود و ابرهای بهاری در آسمان میدرخشیدند و بادهای شمالی آنها را کنار میزد… هنوز بارانی نباریده بود که نویدگر فصلی سرسبز و حاصلخیز باشد و در طول زمستان نیز باران نباریده بود و در بهار نیز تنها چند بارش خفیف جاری شده بود که سودی نداشت. مأمون به رهسپار شدن به حج خانهی خدا نیندیشیده بود و برخی به یاد سخنان امام رضا (علیهالسلام) در سالهای دور در مکه – هنگامی که هارون الرشید، خانهی کعبه را طواف میکرد – افتادند که هارون الرشید آخرین کسی است که بر
گرد این خانه حج به جای میآورد.
ذی القعده، واپسین روزهای خود را سپری میکرد تا اینکه هلال ماه ذی الحجه در آسمان سر برآورد و همچون لبخندی در میانهی آسمان نمایان گردید و در آن، ابرهای غم آلود از هم پراکنده میشوند و در شب بعدی همچون زورقی سرگردان به شتاب از آسمان میگذرند…
در حالی که مسلمانان بر گرد خانهی کعبه طواف میکردند، شهرهای نزدیک بصره با ترس و لرز اخبار شورش زنجیان و کشت و کشتار و چپاولگری آنان را دریافت کردند.
مدینهی منوره در آن روزگار، چشم امید بسته به آینده میزیست.
و در آن خانهی بزرگواری قرار داشت که پنجرههای آن با نوری زلال نورافشانی میکرد… خانهای که خاندان علی در آن زندگی میکردند و از مرو نامهای بزرگوارانه از اباالحسن با این مضمون رسیده بود: بسم الله الرحمن الرحیم… جانم به فدایت! به من خبر رسیده است که ایرانیان (آزاد شده) هرگاه وارد باغ میشوی، تو را از آن بوستان کوچک بیرون میکنند و این مسأله از بخل آنان ناشی میشود که نمیخواهند کسی به خیر و لطف تو نائل گردد! به حق من بر تو سوگند از تو میخواهم… ورود و خروجت از در بزرگ باشد و هرگاه سوار بر مرکب شدی، زر و سیم به همراه داشته باش تا هرکس چیزی از تو طلب کرد، به او بدهی و هرکدام از عموهایت که خواست به او نیکی کنی، کمتر از پنجاه دینار به او
نده و هرچه بیشتر بهتر. و هر کدام از عمههایت از تو درخواستی کرد، به او کمتر از پنجاه دینار نبخش و بیشتر از آن به خواست تو بستگی دارد و هر کس از قریشیان از تو درخواستی کرد، ه او کمتر از صد و پنجاه مده و هرچه بیشتر، بهتر. من خواهانم که خداوند تو را توفیق دهد، پس تقوای الهی پیشه کن و از بخل صاحب عرش (خداوند) بیم نداشته باش.(3)
در آن شب، فاطمه برای برادر خویش میگریست… چرا که تنها او بود که درد و رنجش را درک میکرد… ولایتعهدی که علویان بدان مسرور بودند، تنها آشیانه و دامی بود که عنکبوت تنیده بود و اینک برادرانش، احمد، محمد، حسین و تنی چند از پسر عموهایش در اندیشهی مهاجرت به مرو بودند. دوران دیگری آغاز شده بود و آوارگان به اهل و دیار خویش بازگشتند و کسانی که تحت تعقیب قرار داشتند، در انظار عمومی ظاهر شدند. فاطمه به سند ولایتعهدی برادرش، هنگامی که در مسجد نبوی قرائت میشد، گوش میداد. به ویژه اینکه برادر آن را نوشته بود و مطالبی در آن قرار داشت که امیدواری را از ذهن دور میساخت. برادرش، بازگشت این امت تباه شده به جادهی هدایت و راستی را محال میدانست. این سخن او چه معنایی داشت؟ من خدا را در نظر میگیرم – اگر امر مسلمین را بر عهدهی من قرار داده و طوق خلافت خویش را بر گردنم افکنده
– براساس اطاعت خداوند و رسولش برای مردم خدمت کنم و تمامی تلاش و توان خویش را بکار بگیرم؟!
فاطمه هرگز او را تنها نخواهد گذاشت و به سوی او بار سفر را خواهد بست و از برادرزادهاش ره توشهای را طلب خواهد کرد که کمک حال او در سفر خویش به مرو باشد.
مردم به ولایتعهدی امام رضا (علیهالسلام) به یکدیگر بشارت میدادند و علویان امان یافته بودند… ولی بیم و هراس هنوز وجود داشت.
فاطمه برخاست تا در محراب خویش نماز بگذارد… هرگاه سیل افکار دغدغهها بر او هجوم میآورد چنین میکرد.
تنها خداوند سبحان میداند در آن قلب پر لطافت و بدون غم و اندوه چه میگذرد… او نمیتواند بیش از این تحمل کند… چیزی او را به مرو یا نقطهای که نمیدانست کجاست پیوند میداد!
1) عقدالفرید، ج 5، ص 226.
2) ابراهیم بن مهدی که به نام ابنشکله مشهور است. او به خاطر غول پیکری و ضخامت پوستش به اژدها ملقب گردید و شکله که کنیزی سیاه چرده بود، نام مادر اوست. وفیات الاعیان، ج 1، ص 20.
3) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 334.