یک هفته از حادثهی نماز عید قربان سپری شد و مردم دوباره پیرامون خشکسالی که خراسان، اصفهان و ری را نیز فراگرفته بود، سخن میگفتند و دهان خبردهندگان سمپاشی خود را شروع کردند که: خشکسالی تنها به دلیل ولایتعهدی امام رضا (علیهالسلام) حادث شده است و آسمان باران خویش را از ما دریغ کرده است.(1) و اگر خلیفه شود چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ در آن جهانی که فتنهها و توطئهها موج میزد و در حالی که ذوالریاستین، فضل بن سهل، برای وارد کردن ضربات خویش نقشه میکشید و در حالی که مأمون، دیگر کسی بود که برای غلبه یافتن بر ولیعهد خویش و به کارگیری او برای خدمت به اهداف خویش و کاستن از شأن و منزلت او میاندیشید و تدبیر میکرد تا در فرصت مناسب عزل او از ولایتعهدی هموار گردد.. در آن عالم کم بها و فرومقدار که انسان فروخته میشود و ضمیر انسانی با چند درهم داد و ستد میشود… در چنین جهانی امام نمودار نقطهی صلح و صفا و پاکی بود.
حتی هشام بن ابراهیم که روزی دوستدار امام بود، ناگاه به جاسوس امام مبدل گردید و اخبار او را به فضل و مأمون منتقل میساخت! مأمون و ولیعهدش در میان درختانی که شبح پژمردگی و خشکی در آنها نمایان بود قدم میزدند، تا اینکه به حومهی شهر رسیدند و ارتفاعات دوردست نمایان گردید. مأمون گفت: – اباالحسن! من پیرامون موضوعی اندیشیدم و به نقطه نظر درستی دست یافتم. من در مورد شما و خودمان و نسب و اصالت شما و خود فکر کردم و دیدم که فضیلت ما یکی است و دیدم که اختلاف هواداران ما در این مورد از روی هواپرستی و تعصب است! امام به افق دوردست نگریست و فرمود: -این سخن پاسخی دارد، اگر بخواهی میگویم و اگر بخواهی از پاسخ آن خودداری میکنم. مأمون در حالی که آه میکشید گفت: – من این حرف را زدم تا پاسخ شمارا بشنوم! امام در حالی که به تپههای نزدیک اشاره میکرد فرمود: – به خداوند سوگند که امیرمومنان! اگر خداوند تعالی پیامبرش محمد (صلی الله علیه و آله) را برمیانگیخت و از پس یکی از این تپهها خارج میساخت و از دختر تو خواستگاری میکرد، تو دخترت را به ازدواج او در میآوردی؟
مأمون با تعجب پاسخ داد: – سبحان الله! آیا کسی هست که از پیامبر متنفر باشد؟ – به اعتقاد تو آیا او میتواند از من خواستگاری نماید؟ مأمون ساکت شد… و پس از چند لحظه فرورفتن در سکوت گفت: – به خداوند سوگند شما به رسول خدا خویشاوندترید. ناگاه باد شدیدی وزیدن گرفت و گرد و غبار غلیظی به هوا برخاست و مأمون در این وضعیت فرصت پیدا کرد تا شایعهها و خبرهای نادرستی را که برخی شایع کرده بودند به امام بازگو کند. – ای اباالحسن! دعا کنید که باران ببارد و خیر و برکت فراگیر شود. – روز دوشنبه چنین خواهم کرد. – چرا دوشنبه؟ – رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در خواب دیدم که فرمود: فرزندم! چشم انتظار روز دوشنبه باش و به صحرا برو و طلب باران کن که خداوند باران رحمت خویش را در آن روز فروخواهد بارید.(2)
مأمون به برخی از نگاهبانانی که از دور مراقب آنان بودند، اشاره کرد: – فضل را فرابخوانید. و نگهبانی پرید تا بر اسبی سوار شود. آنگاه مأمون سخن خویش را با امام از سر گرفت:
– ای اباالحسن! چه چیزی شما را از دخالت در امور دولتی بازمیدارد؟ شما میتوانید عزل و نصب والیان را در دست بگیرید؟! امام با آرامش پاسخ داد: – من ولایتعهدی را با شروطی پذیرفتم؛ مبنی بر اینکه نه امر و نهی نمایم و نه عزل و نصب کسی را برعهده بگیرم! – لذت قدرت و فرمانروایی در امر و نهی است. – من در مدینه سوار بر مرکبم تردد میکردم و اهل مدینه و دیگر مردم نیز، نیازهای خویش را بر من عرضه مینمودند و حوائج آنان را برآورده میساختم و همچون عموهای یکدیگر، مهربان و دوستدار یکدیگر میشدیم و نامههای من به سرزمینهای گوناگون نفوذ داشت… – ولی من نمیتوانم کشور را به تنهایی اداره نمایم! امام با ضرس قاطع پاسخ داد: – شروطی میان ما وجود داشته… اگر تو به عهد خویش پایبند باشی، من نیز به عهد خویش وفادارم. مأمون در حالی که شکست خورده بود گفت: – بلکه من به شما وفادار خواهم بود.(3)
و مأمون حداقل تأکید کرد که امام آرمان حکومت و خلافت را در سر نمیپروراند. در همین اثنا فضل از دور فریاد کشید:
– مژده! ای امیرمؤمنان! -؟! – سپاهیان ما روستاها و شهرهای بسیاری را در اطراف کابل به تصرف خود درآوردهاند. مأمون شادمان شد. امام دید که بایستی به فرمانروایی که سرمست پیروزی است، نصیحت کند: – آیا تصرف شهرهای شرک، تو را شادمان ساخته است؟ مأمون فورا پاسخ داد: – آیا چنین پیروزیای شادمانی ندارد؟ درهمین حال امام با شجاعت انسانی که جز به مصالح اسلام و امت نمیاندیشد فرمود: – ای امیرمؤمنان! در امت محمد (صلی الله علیه و آله) تقوا پیشه کن… در آن حکومتی که خداوند بر گردن تو نهاده و به تو اختصاص داده است… تو امور مسلمانان را تباه کردی و آن را به کسی سپردهای که به غیر فرمان خداوند حکم میراند. مأمون پیرامون کاری که باید انجام دهد پرسید: – چه کاری باید انجام دهم؟ امام نصیحت خالصانهای به او نمود: – به نظر من از این سرزمین خارج شو و به شهر پدران و نیاکان خویش بازگرد و ناظر بر امور مسلمین باش و بار آنان را بر دوش دیگری قرار نده…
فضل احساس ترس کرد… بازگشت مأمون به بغداد، به معنای پایان رؤیاها و آرمانهای او بود… جلو آمد تا به مأمون بگوید: – این، اندیشهی صحیحی نیست! تو دیروز برادرت را کشتی و خلافت را از چنگ او بیرون آوردی… و فرزندان پدرت با تو دشمن هستند و تمامی مردم عراق، خاندانت و عربها با تو سر ستیز دارند. آنگاه ولایتعهدی را به ابوالحسن سپردی و خاندان عباسی به این اقدام خرسند نیستند. مأمون که میخواست موضع او را بداند گفت: – پس نظر شما چیست؟ – به نظر من در خراسان بمان تا دلهای مردم آرامش پیدا کند و کشتن برادرت را به باد فراموشی بسپارند… اینک با مردانی که به هارون الرشید خدمت کردهاند و به مسأله واقفند، در این مورد مشورت کن… اگر آنان به بازگشت رأی دادند آن را عملی کن.(4)
– منظورت چه کسانی هستند؟ – علی بن ابیعمران، ابایونس و جلودی! ابر اندوه بر پیشانی مأمون نمایان گردید… ناگزیر بایستی به بغداد بازگردد، ولی بغداد نه به وزارت فضل خرسند است و نه به ولایتعهدی رضا… امام فهمید که چه دغدغههایی در اعماق درون مأمون موج میزند… سپس فرمود:
– اگر تو خیرخواه من هستی، بایستی مرا از ولایتعهدی معاف بداری! و فضل را نیز از وزارت برکنار نمایی.(5) و بدین شکل راه بازگشت تو به بغداد هموار خواهد گردید. مأمون چنین تظاهر کرد که چیزی نشنیده است: – با یکدیگر وارد بغداد خواهیم شد. امام پاسخ داد: – تنها تو وارد بغداد خواهی شد! – و شما؟ – مرا با بغداد چه کار؟… من بغداد را نخواهم دید و بغداد نیز شاهد من نخواهد بود!(6)
فضا نابسامان و پرتنش شده بود و مأمون با غم و اندوههایی در اعماق جانش مبارزه میکرد و از آیندهی نامعلوم خویش بیمناک بود.
1) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 253.
2) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 354.
3) الحیاة السیاسیة للامام الرضا، ص 370.
4) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 160.
5) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 145.
6) همان.