جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در راه بغداد

زمان مطالعه: 6 دقیقه

در نیمه شب عید، ساکنان مرو و چه بسا ساکنان روستاهای نزدیک و شهرهای مجاور، در اثر لرزش‏های خفیف زمین از خواب برخاستند… زلزله چندین دقیقه ادامه یافت… و درختان و خانه‏ها به لرزه درآمد و انسانی که ناخودآگاه به سوی بیابان می‏گریخت، بر خود می‏لرزید و به آسمان می‏نگریست و مرد مؤمنی که به آسمان زیور یافته به ستارگان چشم دوخته بود… در حالی که درخشش ستارگان شدت یافته بود گفت:

– سپاس خداوندی را که از بیمش آسمان و ساکنانش و زمین و آباد گرانش به لرزه در می‏آیند و دریاها و هر آنچه که در اعماق آن شناور است می‏خروشد.(1)

خورشید روز عید، با نور تابان خویش نورافشانی کرد و با پرتوهای نورش تپه‏ها و بلندی‏ها را فراگرفت و مردم پس از برگزاری نماز عید، هر یک بر اساس هدف خویش برای سرگرمی و دیدار با نزدیکان و زیارت اهل قبور پراکنده شدند.

گروهان‏های ارتش همچنان به سوی نقطه‏ای در جنوب غربی مرو در حرکت بودند که خود را بر خلع لباس کردن پایتخت مهیا می‏کرد. خانه‏ی فضل در تاریکی شاهد دیدارهای مشکوکی بود و کسانی که وارد منزل او می‏شدند، بر فوق محرمانه بودن این دیدارها حریص بودند. ولی هشام بن ابراهیم که گویی یکی از اعضای خانواده‏ی ذوالریاستین گردیده بود، بدون اجازه وارد و خارج می‏گردید. در آن شب و در حالی که گشتی‏های مسلح در کوچه‏ها و خیابان‏های مرو پرسه می‏زدند… فضل و هشام در حالی که میان آن دو صندوقی جواهرنشان حاوی اسناد رسمی مهم قرار داشت، بر زمین نشستند. هشام شاید برای هزارمین بار نامه‏ی تحریف شده به نام ولیعهد را تکرار می‏کرد… و مقدمه‏ای را مطالعه می‏کرد که با استفاده از احادیث و خطابه‏های امام که از حفظ داشت، تهیه کرده بود. ولی فضل مشغول مطالعه‏ی متن نامه‏ی جعل شده‏ای بود که او و برادرش حسن تمامی تلاش‏ها و خدمات را برای دولت متحمل شده بودند. و کسی نمی‏داند جعل این نامه برای بهره‏برداری از آن برای ایجاد کودتایی در راستای براندازی حکومت مأمون بود یا اینکه او این نامه را جعل کرده بود تا برای تحکیم نفوذ ذوالریاستین که حاکم عملی دولت قلمداد می‏گردید، در سرتاسر کشور توزیع گردد… و چه بسا برای پیش گرفتن جانب احتیاط برای زمانی بود که فضل تصمیم بگیرد در خراسان باقی بماند و به بغداد بازنگردد. فضل در حالی که چشمانش همچون افعی‏ای که سم

خویش را در دهانش جمع کرده گرد شده بود، گفت: – احدی در مورد این نامه شک نخواهد کرد. هشام در ادامه گفت: – حتی خود رضا نیز کوچک‏ترین شکی در مقدمه‏ی این نامه نخواهد کرد. من آن را از احادیث و خطابه‏های او جمع آوری کرده‏ام! فضل در حالی که با دقت بسیار، نامه را تا می‏کرد و در پارچه‏ای حریری می‏پیچید، پرسید: – چند سال همراه او بوده‏ای؟ – همراه چه کسی؟ – منظورم رضا است. او با حالت تمسخرآمیز پاسخ داد: – چندین ساله. سپس فضل نگاهی حقارت آمیز به او انداخت و گفت: – پس چه چیزی باعث شد که او را خوار سازی؟ – چه قصدی داری؟ – می‏خواهم از ماجرای تو با او آگاه شوم… که چه اتفاقی افتاد که باعث شد نظرت راجع به او تغییر کند؟ – این سوال را از من نپرس… پدرانش کی بر مسند خلافت نشستند که اکنون بر ولایتعهدی او بیعت گرفته می‏شود؟!(2)

فضل نامه را به صندوقچه بازگرداند، در حالی که با گوشه‏ی چشم به مزدور و جاسوس خوی که او را با درهمی چند خریده بود، نگریست. اسخریوطی(3) در حالی برخاست که ذوالریاستین همچنان در پرتو نور چراغی تابان بیدار بود و در این اندیشه بود که راه بغداد… راهی طولانی، پرمخاطره و پر از دسیسه است… مأمون مرد زیرک بنی‏عباس و متبحر در بازی شطرنج است و اکنون مهره‏های وزیر، قلعه و سربازانی نامرئی را حرکت می‏دهد. دیروز هرثمه بن اعین را از زندان آزاد کرد، چرا؟ تاکنون کسی درنیافته که چرا؟ پس او چگونه عمل خواهد کرد؟ فضل احساس کرد در سرش اسبانی سرمست به گرگان مسابقه گذاشته‏اند… چراغ خاموش شد و او به خواب رفت… هنگامی که امام منزل خود را ترک کرد، تاریکی آخر شب خاکستری رنگ بود… لحظه‏ی سفر نزدیک شده بود، به گونه‏ای که آمادگی‏ها به اوج خود رسید و کاروانی عظیم و طولانی برای حمل دفاتر و اسناد دولتی و صندوقچه‏های خزانه‏ی عمومی تشکیل گردید. و برخی از چشم‏ها همچون چشم افعیان برق می‏زد و وحشت و هراس را دنبال می‏کرد… به گونه‏ای که دیگر شکی باقی نمانده بود که صاحبان آن‏ها مأموریت‏های سری و محرمانه دارند.

جاسوسان جامه‏های متفاوتی بر تن کرده بودند. برخی از دور مراقب امام بودند و برخی به فضل چشم دوخته بودند… حتی چشم‏هایی از دور مأمون را تحت نظر داشتند و حرکات و دیدارهای او را رصد می‏کردند… نسیم‏های مرطوب سپیده‏دم وزیدن گرفت و امام بر فراز مرکب خویش سوار شد و دیدگانش را به افق دوردست دوخت… دور دور… و کلماتی مقدس لبان او را همچون شکوفه‏های بهاری می‏گشود: – ای آنکه نه شبیهی داری و نه نمونه‏ای! تو آن خدایی هستی که آفریدگاری جز تو نیست و کردگاری غیر تو نیست. مخلوقات را بر باد فنا می‏دهی و خود باقی می‏مانی. تو بر کسانی که نافرمانیت کردند، صبر نمودی و در آمرزش و مغفرت خرسندی توست.(4)

مرکب به آرامی حرکت کرد: – سرورم! خود را به تو سپردم… و خویشتن را به تو واگذاردم. و در تمامی امور بر تو توکل کردم… و من بنده‏ی تو و فرزند بندگان تو (والدین) هستم. پس بارالها! مرا در پناه خویش از آفریدگان پلیدت پنهان بدار و از هرگونه آزار و رنج و ناسپاسی نگاه دار… و با قدرت خویش مرا از شر هر پلیدی مصون بدار… که خداوندی جز تو نیست… ای مهربان‏ترین مهربانان ای پروردگار جهانیان.(5)

مرو به ویرانه‏ای تبدیل شده بود و تاجران خرده پا و صاحبان مغازه‏ها، فاجعه دیده‏ترین مردم بودند و فقرا و مستمندان نیز به آرامی باران اشک می‏تراویدند. کاروان گام به گام در سرزمینی کم ارتفاع همچون چمنزار پیش می‏رفت و در پیشاپیش آن نیروهای مسلحی حرکت می‏کردند که به شکلی عالی تجهیز شده بودند و با گردان‏هایی تقویت می‏شدند. این سپاهیان پیش از آنکه دستورات مبهم ذوالریاستین مبنی بر پایان دادن به عملیات نظامی خود و بازگشت فوری به مرو صادر گردد، در حوالی کابل مستقر بودند! مأمون با نگرانی به وضعیتی می‏نگریست که دیگر تحمل انتظار بیش‏تر را نداشت… کاروان هنوز به دریاچه‏ی کوچک نرسیده بود که خورشید به سمت غروبگاه خویش متمایل گردید و تابلوی آسمانی جذابی نمایان شد… چشم‏انداز غروب خورشید رنگ‏های شفاف بسیاری دربرداشت… رنگ‏هایی شبیه پرتقال و گدازه‏های شومینه‏ی زمستانی که تاج آن به رنگ آبی زلال بود… کاروان اتراق کرد تا مسافران نفسی تازه کنند… هیاهوی شتران و شیهه‏ی اسبان سکوت غروب را می‏شکست و آرامشی را که تا افق گسترده شده بود، می‏درید. مأمون می‏کوشید در حال گفتگو با امام با لحنی دوستانه سخن بگوید:

– اباالحسن! برایم می‏گویید زیباترین شعری که پیرامون بردباری شنیده‏اید چه بوده است؟ امام در حالی که چنین می‏سرود لبخندی زد:

ان کان دونی من بلیت بجهله++

أبیت لنفسی أن تقابل بالجهل‏

و ان کان مثلی فی محلی من النهی++

هربت لحلمی کی اجل عن المثل‏

و ان کنت أدنی منه فی الفضل و الحجی++

عرفت له حق التقدم و الفضل‏

اگر به کسی فرودست‏تر از خود که مقامش از من پایین‏تر است با نادانیش برخورد کردم، از مقابله با نادانی او خودداری می‏کنم و اگر در پارسایی هم مرتبه‏ی من باشد، بردباری می‏کنم تا از همتایم بالاتر باشم و اگر من در خرد و فضیلت از او پایین‏تر بودم، حق فضیلت و پیشی گفتن را از آن او می‏دانم. – احسنت یا ابالحسن! سراینده‏ی این شعر کیست؟ – یکی از جوانان ما! زیباترین شعری که در مورد نادان شنیده‏اید، چه بوده است؟

انی لیهجرنی الصدیق تجنبا++

فأریه أن لهجره اسبابا

و أراه ان عاتبته أغریته++

فأری له ترک العتاب عتابا

و اذا ابتلیت بجاهل متحلم++

یجد المحال من الامور صوابا

أولیته منی السکوت و ربما++

کان السکوت عن الجواب جوابا

هرگاه دوستم از روی پرهیز و خودداری با من قطع رابطه کرد، من به او نشان می‏دهم که این جدایی او دلایلی داشته است و اگر او را سرزنش کردم و او فریب خورد و برافروخته شد، به او نشان خواهم داد که عدم سرزنش او خود سرزنش است و اگر با نادانی بردبار نما روبرو شدم که امور محال را درست می‏داند، ترجیح می‏دهم که در برابرش سکوت کنم. ای بسا سکوت از جواب خود، پاسخ او باشد. مأمون در اثر مفاهیم گیرایی که در این شعر لطیف جاری می‏شد، از شادمانی به وجود آمد و گفت: احسنت! احسنت!… این شعر چقدر زیبا بود! گوینده‏ی آن کیست؟ – یکی از جوانان ما. – برای من زیباترین شعری را که در جلب توجه دشمن و دوست شدن او شنیده‏اید، بگویید؟ و امام در حالی که نوری آسمانی را ساطع می‏کرد چنین سرود:

و ذی غلة سالمته فقهرته++

فأوقرته منی لعفو التحمل‏

و من لا یدافع سیئات عدوه++

باحسانه لم یأخذ الطول من عل‏

و لم أر فی الاشیاء أسرع مهلکا++

لغمر قدیم من وداد معجل‏

من با انسان کینه‏توزی مدارا کردم و بر او چیره گشتم و به خاطر آن قدرت تحمل و بردباری که در خود احساس می‏کردم، او را احترام نمودم. کسی که با احسان خویش با گناهان دشمنش به ستیز برنخیزد، هرگز

نعمتی والا و پر منزلت را دریافت نخواهد کرد و در میان اشیاء چیزی را خانمان براندازتر از کینه‏ای ریشه‏دار و دیرینه در اثر دوستی شتابان ندیدم. – این شعر چقدر زیبا بود! سراینده‏ی آن کیست؟ – یکی از جوانان ما. – زیباترین شعری را که در مورد پنهان داشتن راز شنیده‏اید، بگویید:

و انی لانسی السر کی لا أذیعه++

فیا من رأی سرا یصان بأن ینسی

مخافة أن یجری ببالی ذکره++

فینبذه قلبی الی ملتوی الحشا

فیوشک من لم یفش سرا و جال فی++

خواطره أن لا یطیق له حبسا(6)

من رازی را در سینه دارم که آن را به باد فراموشی می‏سپارم تا آن را برملا نسازم. پس ای کسی که اعتقاد داری راز با فراموش کردن حفظ می‏شود، از بیم اینکه یاد آن به ذهنم خطور کند و قلب آن را در درونم بیفکند. نزدیک است کسی که رازی را برملا نساخته و این راز در خاطرش جولان دارد، تحمل رازداری را نداشته باشد. – احسنت اباالحسن! شما چه نیکو شعر روایت می‏کنید! چشم‏انداز آسمانی توسط تاریکی انبوه غروب پوشیده شده بود و ستاره‏هایی کوچک همچون شکوفه‏هایی نقره فام در افق شمالی نمایان گردید… و اذان مغرب همچون جویباری آسمانی که از فردوس برین می‏جوشد، گوش‏ها را نوازش داد.


1) مفاتیح الجنان، دعای افتتاح، زلزله در سال 818 م به خراسان زیان‏هایی وارد ساخت. احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 1167.

2) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 175.

3) نام کسی که پیش از دمیدن صبح و بلند شدن صدای خروسان به مسیح خیانت کرد.

4) مهج الدعوات، ص 44.

5) حیاة الامام الرضا، ج 1، ص 48.

6) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 175.