جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

خبر هرثمه از خدعه مأمون

زمان مطالعه: 3 دقیقه

در روایتی دیگر هرثمه گوید: خبر از دنیا رفتن امام رضا علیه‏السلام در منزل مأمون پیچیده بود. میان خدمتکاران مورد اعتماد مأمون غلامی بود که او را صبیح دیلمی می‏گفتند. او عهده‏دار کارهای سرورم، امام رضا علیه‏السلام، بود. وقتی مرا دید، گفت: «هرثمه! آیا می‏دانی بر آشکار و پنهان مأمون آگاهم و مأمون بر من اعتماد دارد؟» گفتم: «بلی می‏دانم.» صبیح گفت:«پس گوش کن! مأمون مرا همراه حدود سی نفر از غلامان مورد اعتمادش در آغاز شب فراخواند. چراغ‏های بسیاری روشن کرده بودند و از این رو، مانند روز روشن بود. در برابرش شمشیرهای آلود به سم و تیز شده، چشم را خیره می‏کرد. یکی یکی ما را طلبید و پیمان وفاداری گرفت. در آن مجلس جز ما، که مورد اعتماد او بودیم، شخص دیگری نبود. مأمون گفت: «این پیمان برای شما حتمی است. آنچه به شما فرمان می‏دهم، باید انجام دهید و هیچ سرپیچی نکنید.» ما نیز سوگند خوردیم که دستورهایش را مو به مو اجرا کنیم. آن گاه مأمون گفت: هر یک از شما شمشیری به دست گیرید و به سوی اطاق علی بن موسی الرضا علیه‏السلام حرکت کنید. هرگونه وی را یافتید چه خوابیده، چه ایستاده و یا نشسته هیچ با او سخن نگویید. تنها شمشیرهایتان را بر او فرود آورید. گوشت، پوست، استخوان، خون و مغزش را در هم آمیزید. سپس فرش اطاق را روی پیکرش انداخته، شمشیرهایتان را با آن پاک کنید و پیش من بازگردید. هر کس چنین کند و دم فروبندد، ده کیسه درهم همراه با ده قطعه زمین مرغوب جایزه‏ی اوست و تا زنده باشم، نزدم مزد و پاداش دارد. شمشیر به دست وارد اطاق امام رضا علیه‏السلام شدیم. آن حضرت به پهلو خوابیده بود و دست‏های مبارک را حرکت می‏داد و ذکری می‏گفت، که ما نمی‏فهمیدیم. من در کناری ایستاده و نگاه می‏کردم. غلامان حمله بردند و شمشیرها را بر بدن امام فرود آوردند. سپس غلامان فرش اطاق را بر روی حضرت انداخته، پیش مأمون بازگشتند. مأمون پرسید: چه کردید؟ گفتند: دستور شما مو به مو اجرا شد. مأمون گفت: با هیچ کس در این باره سخن نگویید.

سپیده‏ی صبح دمیده بود که مأمون سر برهنه و سینه چاک بر تخت خود نشست و رحلت امام را اعلام کرد و به سوگواری پرداخت. آن گاه برخاست و پای برهنه به سوی پیکر امام آمد. من پیشاپیش او بودم. وقتی نزدیک امام رضا علیه‏السلام شد، صدای شخصی به گوش رسید. لرزه‏ای سخت بر اندامش افتاد. پرسید: چه کسی پیش اوست؟ گفتم: نمی‏دانم. گفت: هر چه سریع‏تر نگاه کنید.

به سرعت به اتاق رفتم و دیدم مولا و سرورم، در محراب نشسته، به نماز و نیایش مشغول است. بازگشتم و مأمون گفتم: خود حضرت است. مشغول نماز و تسبیح است. مأمون سخت نگران شد و بدنش به لرزه افتاد. گفت: شما مرا فریب داده‏اید. خدا شما را لعنت کند!

در آن جمع نگاهی به من کرد و گفت: صبیح! تو او را می‏شناسی، نگاه کن چه کسی نماز می‏خواند؟ مأمون بازگشت و من هم به داخل اتاق امام رفتم. چون به آستانه‏ی اتاق رسیدم، آقا فرمود: صبیح! عرض کردم: لبیک سرورم! چه می‏فرمایید؟ فرمود: خداوند تو را رحمت کند! اینان می‏خواهند نور الهی را با دهانشان خاموش کنند. نور خداوند به این آسانی خاموش نمی‏گردد.

هنگامی که به سوی مأمون بازگشتم، صورتش مانند شب تاریک، تیره و تار بود. گفت: صبیح چه خبر؟ گفتم:به خدا سوگند، خود امام رضا علیه‏السلام در اتاق نشسته بود. مأمون از خبر سلامتی امام سخت ناراحت شد. لباس عزایش را پاره کرد و دستور داد لباس‏هایش را بیاورند. سپس گفت: علی بن موسی الرضا بی‏هوش شده

بود و اکنون به هوش آمدند.»

هرثمه گوید: خبر را که شنیدم، خوشحال شدم و خداوند را فراوان شکر کردم. سپس خدمت سرورم، امام رضا علیه‏السلام، رسیدم. چون مرا دید فرمود: «هرثمه! با هیچ کس درباره آنچه صبیح به تو گفت سخن مگو! ماجرا را تنها برای کسانی که محبت ما را در دل دارند و ولایت ما را پذیرفته‏اند بازگو!» گفتم: «چشم سرورم!» سپس فرمود: «هرثمه! به خدا سوگند، خدعه‏های آنان تا خدا نخواهد هیچ آسیبی به ما نمی‏رساند.»(1)


1) همان، ص 186 و ص 187.