سپاه دریاچهای را پشت سر گذاشت که در منطقهای واقع شده بود که پیش از رسیدن به آبگیرها و باتلاقها، انشعابهای بسیاری از رود وجود داشت… رودی که آب خود را رود تجن و بارش باران تأمین میکرد. هوا به علت شدت گرمای خورشیدی که در طول روز سطح آب را برمیافروخت، مرطوب بود… و چهرههای برخی درهم کشیدهتر و جان برخی به درون بیشتر عقبنشینی کرده بود… و دیدارهای گذرا در گذرگاهها دلهرهآور بود… فضل، هرثمه را دید و جلودی با امام رودررو گردید و مأمون به فضل اشارهای کرد… هرثمه دوست داشت امام را از نزدیک مشاهده کند…
ولی محمد بن جعفر غوطهور در دغدغههایی بود که به نظر بیپایان میآمد. به ویژه هنگامی که دید فضل به او اظهار محبت و دوستی میکند(1) و
در آن فضای آکنده، چهرهی امام تنها چهرهای بود که گویای حالت صلح و صفا در میان چهرههایی بود که نگرانی در آنها موج میزد… تنها چند میل تا سرخس که دست سرنوشت آن را برای آغاز زندگی فضل برگزیده بود، بیشتر باقی نمانده بود… او اکنون به زادگاه خویش بازمیگشت… سرنوشتی مبهم او را به سوی آن میکشاند. مأمون و دولتمردانش به شهر سرخس رسیدند… او آن شب را با وجود خستگی مفرط نخوابید… چرا که فردا روز تعیین کنندهای خواهد بود. در نیمهی شب و در حالی که ماه ذی الحجه در حال افول بود، مأمون دایی خویش(2) را فراخواند و عنکبوت دام خویش را تنید. امام در منزل مخصوص استراحت خویش بود، در همین حال یکی از نگهبانان مأمون نامهای را تحویل امام داد که در آن آمده بود: – پیشنهاد میکنم فردا با هم به گرمابه برویم؛ من، شما و فضل. امام به علت عدم توانایی رفتن به گرمابه در فردا پوزش خواست.
هنوز چند دقیقه سپری نشده بود که نگهبان بازگشت و نامه را به امام بازگرداند. امام در ذیل نامه موضع قاطع خویش را به رشتهی تحریر درآورد: – من فردا وارد گرمابه نخواهم شد… من دیشب در عالم خواب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دیدم که به من فرمود: ای علی! فردا وارد گرمابه نشو. لذا پیشنهاد میکنم ای امیرمؤمنان و ای فضل! فردا وارد گرمابه نشوید.(3)
شبانگاهان غالب به همراه چهار مرد نقاب بر چهره به سوی منزلی در نزدیکی گرمابهی شهر حرکت کردند… و پیش از آنکه فجر بدمد، پنج مرد مسلح وارد گرمابه شدند تا در جای خویش مستقر گردند و برای ورود طعمهی خویش کمین کنند. گرمابه به دستور مأمون که فرمان خالی کردن حمام را در فردا صادر کرده بود، کاملا خالی شده بود و فضل به همراه خادمش که برای عوض کردن لبس خود در اتاق تعویض لباس کمی مکث کرده بود، وارد گرمابه شد… گرمابهدار با ترس و لرز قربانی را به جایی نزدیک حوضی هدایت کرد که از آن بخار غلیظی همچون مه روزهای زمستانی برمیخاست. لرزهای بر اندام فضل افتاد و به سرمای مرمر گرمابه تکیه داد. گرمابهدار به مردی که پس از لحظاتی تبدیل به جثهای آرام و بیحرکت خواهد گردید، نگاهی با اندکی دلسوزی انداخت… ده چشم از لابلای بخارهای متصاعد شده، دزدکی نگاه میکردند. ناگاه چهار شمشیر برق زد و
پنج مرد تندخو نمایان شدند و غالب با نگاهی عتابآلود به فضل که از شدت ترس چشمانش از حدقه بیرون زده بود، نگریست. و فریادهای کمک و یاری در فضای گرمابه طنینانداز شد و دیوارهای صخره مانند آن، فریادها را میمکید و شمشیرها او را ربودند و خونش بر زمین جاری شد و کف مرطوب گرمابه را به رنگ سرخ تیره رنگین ساخت و فضل در حالی که چشمانش در آن بخارهای متصاعد شده، خیره مانده بود، درون حوض افتاد. گویی به آرمانهای خویش مینگریست که به بخار تبدیل شده بود و به سرعت ذوب و متلاشی میشد. همه چیز به سرعت انجام گرفت و مردان در تاریکی سپیده دم پنهان شدند. و خادم فضل نیز بدون آنکه چیزی به دور خود بپیچد، هراسان پا به فرار گذاشت… و تنها یک جسد بیجان، شناور در حوضی که بخار آبهای داغ از آن متصاعد بود، در گرمابه وجود داشت. خورشید هنوز درخشش نیافته بود که سرخس، ساکنان خویش را به خروش درآورد و مأمون عصبی و خشمگین به نظر میآمد یا چنین تظاهر میکرد و جنایتکاران را به مرگ سرخ تهدید مینمود! وضعیت فوق العادهای بر شهر حکمفرما شد. انگشتهای اتهام ترور فضل متوجه مأمون بود و آثار تمرد و سرکشی در نیروهای تحت فرمان وزیر مقتول نمایان گردید. سربازان خشمگین به سمت قصر حرکت کردند… نگهبانان قصر درها را بستند و مأموران امنیتی چهار مرد را دستگیر کرده بودند که آنان را برای محاکمه به سمت قصر میبردند…
مأمون با عصبانیت فریاد کشید: – چه کسی شما را به این اقدام واداشت؟ جیرهخواران متوجه شدند که در دام عنکبوت گرفتار شدهاند. یکی از آنان که بزرگمهر(4) نام داشت، فریاد کشید: – تو خود فرمان کشتن او را به ما دادی! مأمون با نیرنگبازی فریاد کشید: – شما خود به جنایت خویش اعتراف میکنید… ولی این ادعا که میگویید من به شما دستور این قتل را دادهام، ادعایی بیدلیل و بنیان است.(5)
آنگاه رو به نگهبانان کرد و دستور به اجرای فوری حکم اعدام آنان داد و چهار سر بر زمین فروغلتید تا پرده بر اسرار بسیاری بیفتد که متضمن اسامی برخی از افرادی بود که در تاریکی سپیدهدم قرار بود کشته شوند. سربازان خشمگین، قصر را تحت محاصره قرار داده بودند و به آتش کشیدن قصر تهدید میکردند… و برخی نیز برای آتش زدن به سمت در اصلی قصر حرکت کردند. مأمون برای آرام کردن این وضعیت و بازگرداندن شمشیرهای سرمست به نیامهای خویش از امام طلب کمک کرد. آنچه را که رخ داده بود، نمیتوان به هیچ شکل تفسیر کرد. امام از بالکن
قصر نمایان گردید و رو در روی دهها سرباز خشمگین و مسلح به نیزه و شمشیر قرار گرفت. امام آرام و مطمئن به نظر میرسید و چهرهاش که آرامش و ایمان آن را فراگرفته بود، در آن فضای پرالتهاب و در حال انفجار، شوکی را وارد میساخت. رفته رفته فریادهای سربازان فروخوابید، همچون آتشی که زیر باران شدید به خاموشی میگراید. و جریانی از زلالی و پاکی در دل مردانی رخنه کرد که تا لحظاتی پیش به هلاکت و مرگ تهدید میکردند. روشن بود که امام با جریانی مبهم از عاطفه و احساس، در دل این شورشیان رسوخ کرده بود و علی بن موسی الرضا دست گندمگون خویش را بالا برد و به آنان اشاره کرد که بازگردند و آنان نیز بدون هیچ تردیدی به اشارهی او پاسخ گفتند.(6)
آیا این حادثه ترس مأمون را برانگیخت؟ آیا باید این مسأله را به قدرت و تأثیر روحی مقاومت ناپذیر امام نسبت داد؟ کسی نمیداند چه اتفاقی افتاد. مأمون مشغول نگاشتن پیام تسلیت لطیفی به حسن بن سهل بود که در ذیل آن خواستگاری خود از بوران، دختر زیبارو و کوچک او را مرقوم داشت..(7)
در همان روز اسبی که از باد هم گوی سبقت را میربود و همراه با نامهی خلیفه و چهار سری که دیگر کسی را نمیترساند حرکت کرد… چرا که این سرها با کسی سخن نمیگفتند و اسامی کسانی را برملا نمیساختند که قرار بود کشته شوند! مأمون مجلس سوگواریای را برای شادی روح وزیر مقتولش برگزار کرد… و چهرهی سنگدلش اندوهی دروغین به خود گرفت. بسیاری از حاضران با گوشهی چشم به قاتل مینگریستند که چگونه بر قربانی خویش، خود را به گریه میزند! راه بغداد… لبریز از قربانی است… و عنکبوت هر بار رشتههای آشیان سست خویش را که ناپایدارترین خانههاست درهم میتنید. هنوز چند روزی سپری نشده بود که کاروانهای مأمون بیابانهای مسیر خویش تا طوس را پیمودند.
1) ساکنان بغداد هیأتی را به سوی مرو گسیل داشتند و درگیریای میان رئیس هیأت، نعیم و فضل بن سهل درگرفت و در یک سوی این دیدار، این سخن نعیم به فضل ذکر شده است که گفت: تو میخواهی حکومت را از چنگ بنیعباس درآوری و به فرزندان علی بسپاری… آنگاه آنان را فریب دهی و حکومت را به رسم ایرانیان باستان کسروی سازی و اگر تو چنین هدفی را دنبال نمیکردی، از لباس علی و فرزندانش که جامهی سپید بود، به جامهی سبز که لباس مجوسیان و کسری بوده است، عدول نمیکردی. آنگاه رو به مأمون کرد و گفت: ای امیرمؤمنان! خدا را در نظر بگیرید. مبادا که این مرد تو را در مسألهی دین و حکومت فریب دهد. الجهشیاری، ص 313، موسوعة احداث التاریخ الاسلامی، ج 1، ص 161.
2) الحیاة السیاسیة للامام الرضا، ص 391، حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 369، تاریخ ابنخلدون، ج 3، ص 249.
3) الحیاة السیاسیة للامام الرضا، ص 391، حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 369.
4) سیرة الائمة الاثنی عشر، ج 2، ص 422.
5) تاریخ ابنخلدون، ج 3، ص 249.
6) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 164.
7) الطبری، ج 8، ص 566، مأمون در سال 210 ه، با بوران ازدواج کرد و مراسمهای بسیار پرتجمل و هنگفتی را برگزار نمود، این حرکت با شورش مردم قم و سرکوب خشونتآمیز آنان و ویران ساختن دیوارهای شهر همزمان شد. از دلایل این شورش، سنگینی مالیات خراجی بود که باعث گردید مالیات 5 / 3 برابر گردد! احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 1206.