جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

حمام سرخس

زمان مطالعه: 5 دقیقه

سپاه دریاچه‏ای را پشت سر گذاشت که در منطقه‏ای واقع شده بود که پیش از رسیدن به آبگیرها و باتلاق‏ها، انشعاب‏های بسیاری از رود وجود داشت… رودی که آب خود را رود تجن و بارش باران تأمین می‏کرد. هوا به علت شدت گرمای خورشیدی که در طول روز سطح آب را برمی‏افروخت، مرطوب بود… و چهره‏های برخی درهم کشیده‏تر و جان برخی به درون بیش‏تر عقب‏نشینی کرده بود… و دیدارهای گذرا در گذرگاه‏ها دلهره‏آور بود… فضل، هرثمه را دید و جلودی با امام رودررو گردید و مأمون به فضل اشاره‏ای کرد… هرثمه دوست داشت امام را از نزدیک مشاهده کند…

ولی محمد بن جعفر غوطه‏ور در دغدغه‏هایی بود که به نظر بی‏پایان می‏آمد. به ویژه هنگامی که دید فضل به او اظهار محبت و دوستی می‏کند(1) و

در آن فضای آکنده، چهره‏ی امام تنها چهره‏ای بود که گویای حالت صلح و صفا در میان چهره‏هایی بود که نگرانی در آن‏ها موج می‏زد… تنها چند میل تا سرخس که دست سرنوشت آن را برای آغاز زندگی فضل برگزیده بود، بیش‏تر باقی نمانده بود… او اکنون به زادگاه خویش بازمی‏گشت… سرنوشتی مبهم او را به سوی آن می‏کشاند. مأمون و دولتمردانش به شهر سرخس رسیدند… او آن شب را با وجود خستگی مفرط نخوابید… چرا که فردا روز تعیین کننده‏ای خواهد بود. در نیمه‏ی شب و در حالی که ماه ذی الحجه در حال افول بود، مأمون دایی خویش(2) را فراخواند و عنکبوت دام خویش را تنید. امام در منزل مخصوص استراحت خویش بود، در همین حال یکی از نگهبانان مأمون نامه‏ای را تحویل امام داد که در آن آمده بود: – پیشنهاد می‏کنم فردا با هم به گرمابه برویم؛ من، شما و فضل. امام به علت عدم توانایی رفتن به گرمابه در فردا پوزش خواست.

هنوز چند دقیقه سپری نشده بود که نگهبان بازگشت و نامه را به امام بازگرداند. امام در ذیل نامه موضع قاطع خویش را به رشته‏ی تحریر درآورد: – من فردا وارد گرمابه نخواهم شد… من دیشب در عالم خواب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دیدم که به من فرمود: ای علی! فردا وارد گرمابه نشو. لذا پیشنهاد می‏کنم ای امیرمؤمنان و ای فضل! فردا وارد گرمابه نشوید.(3)

شبانگاهان غالب به همراه چهار مرد نقاب بر چهره به سوی منزلی در نزدیکی گرمابه‏ی شهر حرکت کردند… و پیش از آنکه فجر بدمد، پنج مرد مسلح وارد گرمابه شدند تا در جای خویش مستقر گردند و برای ورود طعمه‏ی خویش کمین کنند. گرمابه به دستور مأمون که فرمان خالی کردن حمام را در فردا صادر کرده بود، کاملا خالی شده بود و فضل به همراه خادمش که برای عوض کردن لبس خود در اتاق تعویض لباس کمی مکث کرده بود، وارد گرمابه شد… گرمابه‏دار با ترس و لرز قربانی را به جایی نزدیک حوضی هدایت کرد که از آن بخار غلیظی همچون مه روزهای زمستانی برمی‏خاست. لرزه‏ای بر اندام فضل افتاد و به سرمای مرمر گرمابه تکیه داد. گرمابه‏دار به مردی که پس از لحظاتی تبدیل به جثه‏ای آرام و بی‏حرکت خواهد گردید، نگاهی با اندکی دلسوزی انداخت… ده چشم از لابلای بخارهای متصاعد شده، دزدکی نگاه می‏کردند. ناگاه چهار شمشیر برق زد و

پنج مرد تندخو نمایان شدند و غالب با نگاهی عتاب‏آلود به فضل که از شدت ترس چشمانش از حدقه بیرون زده بود، نگریست. و فریادهای کمک و یاری در فضای گرمابه طنین‏انداز شد و دیوارهای صخره مانند آن، فریادها را می‏مکید و شمشیرها او را ربودند و خونش بر زمین جاری شد و کف مرطوب گرمابه را به رنگ سرخ تیره رنگین ساخت و فضل در حالی که چشمانش در آن بخارهای متصاعد شده، خیره مانده بود، درون حوض افتاد. گویی به آرمان‏های خویش می‏نگریست که به بخار تبدیل شده بود و به سرعت ذوب و متلاشی می‏شد. همه چیز به سرعت انجام گرفت و مردان در تاریکی سپیده دم پنهان شدند. و خادم فضل نیز بدون آنکه چیزی به دور خود بپیچد، هراسان پا به فرار گذاشت… و تنها یک جسد بی‏جان، شناور در حوضی که بخار آب‏های داغ از آن متصاعد بود، در گرمابه وجود داشت. خورشید هنوز درخشش نیافته بود که سرخس، ساکنان خویش را به خروش درآورد و مأمون عصبی و خشمگین به نظر می‏آمد یا چنین تظاهر می‏کرد و جنایتکاران را به مرگ سرخ تهدید می‏نمود! وضعیت فوق العاده‏ای بر شهر حکمفرما شد. انگشت‏های اتهام ترور فضل متوجه مأمون بود و آثار تمرد و سرکشی در نیروهای تحت فرمان وزیر مقتول نمایان گردید. سربازان خشمگین به سمت قصر حرکت کردند… نگهبانان قصر درها را بستند و مأموران امنیتی چهار مرد را دستگیر کرده بودند که آنان را برای محاکمه به سمت قصر می‏بردند…

مأمون با عصبانیت فریاد کشید: – چه کسی شما را به این اقدام واداشت؟ جیره‏خواران متوجه شدند که در دام عنکبوت گرفتار شده‏اند. یکی از آنان که بزرگمهر(4) نام داشت، فریاد کشید: – تو خود فرمان کشتن او را به ما دادی! مأمون با نیرنگبازی فریاد کشید: – شما خود به جنایت خویش اعتراف می‏کنید… ولی این ادعا که می‏گویید من به شما دستور این قتل را داده‏ام، ادعایی بی‏دلیل و بنیان است.(5)

آنگاه رو به نگهبانان کرد و دستور به اجرای فوری حکم اعدام آنان داد و چهار سر بر زمین فروغلتید تا پرده بر اسرار بسیاری بیفتد که متضمن اسامی برخی از افرادی بود که در تاریکی سپیده‏دم قرار بود کشته شوند. سربازان خشمگین، قصر را تحت محاصره قرار داده بودند و به آتش کشیدن قصر تهدید می‏کردند… و برخی نیز برای آتش زدن به سمت در اصلی قصر حرکت کردند. مأمون برای آرام کردن این وضعیت و بازگرداندن شمشیرهای سرمست به نیام‏های خویش از امام طلب کمک کرد. آنچه را که رخ داده بود، نمی‏توان به هیچ شکل تفسیر کرد. امام از بالکن

قصر نمایان گردید و رو در روی ده‏ها سرباز خشمگین و مسلح به نیزه و شمشیر قرار گرفت. امام آرام و مطمئن به نظر می‏رسید و چهره‏اش که آرامش و ایمان آن را فراگرفته بود، در آن فضای پرالتهاب و در حال انفجار، شوکی را وارد می‏ساخت. رفته رفته فریادهای سربازان فروخوابید، همچون آتشی که زیر باران شدید به خاموشی می‏گراید. و جریانی از زلالی و پاکی در دل مردانی رخنه کرد که تا لحظاتی پیش به هلاکت و مرگ تهدید می‏کردند. روشن بود که امام با جریانی مبهم از عاطفه و احساس، در دل این شورشیان رسوخ کرده بود و علی بن موسی الرضا دست گندمگون خویش را بالا برد و به آنان اشاره کرد که بازگردند و آنان نیز بدون هیچ تردیدی به اشاره‏ی او پاسخ گفتند.(6)

آیا این حادثه ترس مأمون را برانگیخت؟ آیا باید این مسأله را به قدرت و تأثیر روحی مقاومت ناپذیر امام نسبت داد؟ کسی نمی‏داند چه اتفاقی افتاد. مأمون مشغول نگاشتن پیام تسلیت لطیفی به حسن بن سهل بود که در ذیل آن خواستگاری خود از بوران، دختر زیبارو و کوچک او را مرقوم داشت..(7)

در همان روز اسبی که از باد هم گوی سبقت را می‏ربود و همراه با نامه‏ی خلیفه و چهار سری که دیگر کسی را نمی‏ترساند حرکت کرد… چرا که این سرها با کسی سخن نمی‏گفتند و اسامی کسانی را برملا نمی‏ساختند که قرار بود کشته شوند! مأمون مجلس سوگواری‏ای را برای شادی روح وزیر مقتولش برگزار کرد… و چهره‏ی سنگدلش اندوهی دروغین به خود گرفت. بسیاری از حاضران با گوشه‏ی چشم به قاتل می‏نگریستند که چگونه بر قربانی خویش، خود را به گریه می‏زند! راه بغداد… لبریز از قربانی است… و عنکبوت هر بار رشته‏های آشیان سست خویش را که ناپایدارترین خانه‏هاست درهم می‏تنید. هنوز چند روزی سپری نشده بود که کاروان‏های مأمون بیابان‏های مسیر خویش تا طوس را پیمودند.


1) ساکنان بغداد هیأتی را به سوی مرو گسیل داشتند و درگیری‏ای میان رئیس هیأت، نعیم و فضل بن سهل درگرفت و در یک سوی این دیدار، این سخن نعیم به فضل ذکر شده است که گفت: تو می‏خواهی حکومت را از چنگ بنی‏عباس درآوری و به فرزندان علی بسپاری… آنگاه آنان را فریب دهی و حکومت را به رسم ایرانیان باستان کسروی سازی و اگر تو چنین هدفی را دنبال نمی‏کردی، از لباس علی و فرزندانش که جامه‏ی سپید بود، به جامه‏ی سبز که لباس مجوسیان و کسری بوده است، عدول نمی‏کردی. آنگاه رو به مأمون کرد و گفت: ای امیرمؤمنان! خدا را در نظر بگیرید. مبادا که این مرد تو را در مسأله‏ی دین و حکومت فریب دهد. الجهشیاری، ص 313، موسوعة احداث التاریخ الاسلامی، ج 1، ص 161.

2) الحیاة السیاسیة للامام الرضا، ص 391، حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 369، تاریخ ابن‏خلدون، ج 3، ص 249.

3) الحیاة السیاسیة للامام الرضا، ص 391، حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 369.

4) سیرة الائمة الاثنی عشر، ج 2، ص 422.

5) تاریخ ابن‏خلدون، ج 3، ص 249.

6) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 164.

7) الطبری، ج 8، ص 566، مأمون در سال 210 ه، با بوران ازدواج کرد و مراسم‏های بسیار پرتجمل و هنگفتی را برگزار نمود، این حرکت با شورش مردم قم و سرکوب خشونت‏آمیز آنان و ویران ساختن دیوارهای شهر همزمان شد. از دلایل این شورش، سنگینی مالیات خراجی بود که باعث گردید مالیات 5 / 3 برابر گردد! احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 1206.