جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

توقف در مکه

زمان مطالعه: 4 دقیقه

مکه، فرودگاه دل‏ها، در آن سپیده دم نورانی با آغوشی گرم به استقبال نواده‏ی محمد آمده بود و شتران رایحه‏ی وطن نزدیک را استشمام می‏کردند.

سؤالات همچون جوشش و بالا آمدن حباب‏ها بر لبان نمایان می‏شد. آن زمان، هنگامه‏ی حج یا عمره نبود و کاروان نیز از یمن یا شام [به سبب دوری مسیر] نیامده بود… رجاء بن ابی‏ضحاک که فرمان یافته بود که کاروان را تا مرو همراهی کند، اجازه نداشت با کسی صحت کند و مأموریت سربازان که شمارشان از تعداد انگشتان دستان فراتر نمی‏رفت، این نبود که پا را از نگهبانی از راه دور فراتر بگذارند! امام به محض رسیدن به مکه به سمت مسجدالحرام روانه شد و اکثریت افراد کاروان نیز حضرت را همراهی کردند. کعبه در دل مؤمنان جای دارد و سرآغاز زیبایش برای به آتش کشیدن انبار مهمات عشق و شوق و عاطفه‏ی ایمان کافی است. تا دیدگان به کعبه می‏افتد، اشک‏ها در دیدگان حلقه می‏زند و انسان در آستانه‏ی پرواز به آسمان‏های دوردست قرار می‏گیرد. امام بر گرد خانه‏ی کعبه که در آن لحظات لبریز از ایمان، محو و مرکز تمامی هستی به نظر می‏رسید، طواف نمود و فرزندش نیز که به سن تمییز

دادن رسیده بود، همراه پدر طواف می‏کرد. تا اینکه پدر به سمت مقام ابراهیم روانه شد تا پشت آن نماز بگذارد. فرزندش به سمت حجر اسماعیل روانه شد تا در آنجا بنشیند… در آن جایگاه آکنده از خاطرات کهن. فرزند مراقب پدر بود… پدری که این حوادث ناگوار او را احاطه کرده بود. علی بن موسی به هنگام طواف کعبه همچون کبوتری به نظر می‏رسید که در جستجوی آشیانه‏ای ایمن است. و فرزند که با وجود سن اندکش (هفت سال) تمامی درد و رنج‏های اهل بیت را از دو قرن پیش درک کرده بود، یقین کرد که پدرش از این سفر باز نخواهد گشت و او آخرین وداع خویش را با کعبه انجام می‏دهد. او به مکه باز نخواهد گشت… همان طوری که به شهر خویش در شمال (مدینه) باز نخواهد آمد. نشستن نوجوان در حجر اسماعیل به درازا انجامید. گویی او در ماتم سرای ابدی نشسته بود… او نمی‏خواست جایگاه خود را ترک کند. «موفق» خادم امام آمد تا از او بخواهد که از جای خویش برخیزد. خورشید به میانه‏ی آسمان رسیده بود و پرتوهای نور شراره بارش را در سرزمین «غیر ذی زرع» فرومی‏بارید. فرزند همچون گنجشکی بال شکسته که نمی‏خواهد آشیانش را ترک کند، درخواست او را رد کرد. موفق نیز چاره‏ای نداشت جز اینکه به نزد سرور خویش برود و او را از این مسأله آگاه سازد. پدر در حالی که از فرزند

می‏خواست که برخیزد، از او دلجویی می‏کرد. فرزند که اشک و گریه گلویش را می‏فشرد گفت: – چگونه برخیزم در حالی که شما ای پدر! به گونه‏ای با خانه‏ی کعبه وداع کردید که گویی بازگشتی در کار نیست! پدر می‏خواست فرزند خویش را دلداری دهد، ولی دردی سخت و دشوار، که در اعماق جانش به خروش درآمده بود، گلویش را می‏فشرد. منظره‏ی آن دو، تراژدی ابراهیم خلیل را هنگامی که در آن بیابان بی‏آب و علف، با تنها فرزند خویش وداع می‏کرد، به یاد می‏آورد. آن جایگاه به سوگواری گروهی تبدیل شد که اکثریت افراد کاروان در آن شرکت داشتند و برخی از مردم مکه نیز در آن حاضر بودند و سفر اجباری امام به مرو در هر جایی زبان به زبان نقل می‏شد. هنگامی که برخی از آنان می‏خواستند سوگواری را متوقف کنند، امام فرمود: – بگذارید آنان سوگواری کنند. چرا که من دیگر باز نخواهم گشت و دور از دوستان و یارانم در دیار غربت جان خواهم داد. هنگامی که امام خود را برای مفارقت از مسجدالحرام آماده می‏ساخت، مردی به نام ابراهیم جلو آمد و گفت: – ای فرزند رسول خدا! من راه را گم کرده‏ام، راه درست کجاست؟ امام در حالی که قندیلی را در قلب سرگشته‏ی آن مرد روشن می‏کرد فرمود: – پدرم به نقل از پدرانشان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل کرده

است که پیامبر فرمود: هرکس، گوش دل به گوینده‏ای بسپارد، او را پرستیده است. اگر گوینده پیرامون خداوند سخن گفته باشد، او خداوند را پرستش کرده و اگر گوینده پیرامون ابلیس لب به سخن گشوده باشد، او شیطان را عبادت کرده است. ای ابن ابی‏محمود! مردم مدام به سمت چپ و راست متمایل می‏شوند. تو ملازم راه ما باش. چرا که هرکس ملازم راه ما باشد، ما نیز همراه اوییم و هرکس از ما جدا گردد، ما نیز از او مفارقت می‏کنیم و کم‏ترین میزان ایمانی که از ایمان انسان خارج می‏شود این است که به سنگریزه بگوید این هسته‏ی خرماست! سپس به آن سوگند یاد کند و از مخالفان نظر خویش اعلام انزجار نماید! ای ابن ابی‏محمود! هرچه را که به تو گفتم حفظ کن. چرا که من در این گفتار تمامی خیر دنیا و آخرت را گرد آورده‏ام.(1)

ابراهیم که در قلبش انوار محبت به همگان می‏درخشید حرکت کرد. او دیگر به چیزی که حقیقت آن را درنیافته ایمان نخواهد آورد. مرجئه، معتزله و خوارج در برابر این سخنان چه جایگاهی خواهند داشت؟ سخنانی که همچون چراغ‏هایی در دل تاریکی راه مبهم نورافشانی می‏کند. رجاء به سمت امام پیش آمد تا امام را از گوشه‏ای از مأموریتش آگاه سازد.

– من دستوراتی از خلیفه دارم که گویای سفر تک و تنهای شما به سوی مرو از مسیر بصره و سپس شیراز است. امام در حالی که دسته‏ای از کبوتران در ایمنی کامل برگرد کعبه پرواز می‏کردند، واپسین نگاه خویش را به کعبه انداخت و در درون خویش فرمود: «غوغاسالاران، قاتلان پیامبران هستند.»(2)

دو روز دیگر سپری شد و لحظه‏ی سفر نزدیک گردید و زمان آن فرارسید که آن مرد مکی و مدنی، سرزمین دوران کودکی خویش در آن سرزمین گندمگون را به سوی سرزمینی بدرود بگوید که خورشید از آن طلوع می‏کرد. امام ایستاد تا با خانواده‏ی خویش وداع کند. در حالی که گفتگوی او با خواهرش، فاطمه طولانی شد… گویی اسرار بسیار با اهمیت و گهرباری را به او می‏سپرد. کودکان بیش از دیگران بی‏تابی می‏کردند و صدای هق هق گریه همچون صدای شرشر آب در ناودان‏ها در موسم باران به هوا برخاست. حاضران در آن مکان احساس کردند که علی بن موسی در مصیبتی زیست می‏کند که آنان از اسرارش باخبر نیستند… بیش‏ترین چیزی که می‏فهمیدند این بود که این مرد در برابر پیشنهادات مأمون، خلیفه‏ی دوران، تسلیم نخواهد گردید. مرحبا به مجد و عظمت انسان، آن هنگامی که خود را والاتر از تمامی

ظواهر و زیورآلات فریبنده‏ی دنیا می‏بیند… و اگر از امام پیرامون راز این موضع گیری سؤال می‏کردند، حضرت پاسخ می‏داد: از پدرم شنیدم که می‏فرمود: «فایده و منفعت انسانی که به جهانی سود می‏رساند و خود زیان می‏کند چیست؟» صدای هیاهوی شتران بر آن چشم‏اندازی که بانگ سفر را به صدا در می‏آورد، سیطره یافت و مکه در آن لحظات، بندری را می‏ماند که قوهایی سپید بی‏آنکه بازگردند آن را ترک نموده‏اند.


1) وسائل الشیعة، ج 18، ص 92.

2) حیاة الامام الرضا، ج 1، ص 84.