مکه، فرودگاه دلها، در آن سپیده دم نورانی با آغوشی گرم به استقبال نوادهی محمد آمده بود و شتران رایحهی وطن نزدیک را استشمام میکردند.
سؤالات همچون جوشش و بالا آمدن حبابها بر لبان نمایان میشد. آن زمان، هنگامهی حج یا عمره نبود و کاروان نیز از یمن یا شام [به سبب دوری مسیر] نیامده بود… رجاء بن ابیضحاک که فرمان یافته بود که کاروان را تا مرو همراهی کند، اجازه نداشت با کسی صحت کند و مأموریت سربازان که شمارشان از تعداد انگشتان دستان فراتر نمیرفت، این نبود که پا را از نگهبانی از راه دور فراتر بگذارند! امام به محض رسیدن به مکه به سمت مسجدالحرام روانه شد و اکثریت افراد کاروان نیز حضرت را همراهی کردند. کعبه در دل مؤمنان جای دارد و سرآغاز زیبایش برای به آتش کشیدن انبار مهمات عشق و شوق و عاطفهی ایمان کافی است. تا دیدگان به کعبه میافتد، اشکها در دیدگان حلقه میزند و انسان در آستانهی پرواز به آسمانهای دوردست قرار میگیرد. امام بر گرد خانهی کعبه که در آن لحظات لبریز از ایمان، محو و مرکز تمامی هستی به نظر میرسید، طواف نمود و فرزندش نیز که به سن تمییز
دادن رسیده بود، همراه پدر طواف میکرد. تا اینکه پدر به سمت مقام ابراهیم روانه شد تا پشت آن نماز بگذارد. فرزندش به سمت حجر اسماعیل روانه شد تا در آنجا بنشیند… در آن جایگاه آکنده از خاطرات کهن. فرزند مراقب پدر بود… پدری که این حوادث ناگوار او را احاطه کرده بود. علی بن موسی به هنگام طواف کعبه همچون کبوتری به نظر میرسید که در جستجوی آشیانهای ایمن است. و فرزند که با وجود سن اندکش (هفت سال) تمامی درد و رنجهای اهل بیت را از دو قرن پیش درک کرده بود، یقین کرد که پدرش از این سفر باز نخواهد گشت و او آخرین وداع خویش را با کعبه انجام میدهد. او به مکه باز نخواهد گشت… همان طوری که به شهر خویش در شمال (مدینه) باز نخواهد آمد. نشستن نوجوان در حجر اسماعیل به درازا انجامید. گویی او در ماتم سرای ابدی نشسته بود… او نمیخواست جایگاه خود را ترک کند. «موفق» خادم امام آمد تا از او بخواهد که از جای خویش برخیزد. خورشید به میانهی آسمان رسیده بود و پرتوهای نور شراره بارش را در سرزمین «غیر ذی زرع» فرومیبارید. فرزند همچون گنجشکی بال شکسته که نمیخواهد آشیانش را ترک کند، درخواست او را رد کرد. موفق نیز چارهای نداشت جز اینکه به نزد سرور خویش برود و او را از این مسأله آگاه سازد. پدر در حالی که از فرزند
میخواست که برخیزد، از او دلجویی میکرد. فرزند که اشک و گریه گلویش را میفشرد گفت: – چگونه برخیزم در حالی که شما ای پدر! به گونهای با خانهی کعبه وداع کردید که گویی بازگشتی در کار نیست! پدر میخواست فرزند خویش را دلداری دهد، ولی دردی سخت و دشوار، که در اعماق جانش به خروش درآمده بود، گلویش را میفشرد. منظرهی آن دو، تراژدی ابراهیم خلیل را هنگامی که در آن بیابان بیآب و علف، با تنها فرزند خویش وداع میکرد، به یاد میآورد. آن جایگاه به سوگواری گروهی تبدیل شد که اکثریت افراد کاروان در آن شرکت داشتند و برخی از مردم مکه نیز در آن حاضر بودند و سفر اجباری امام به مرو در هر جایی زبان به زبان نقل میشد. هنگامی که برخی از آنان میخواستند سوگواری را متوقف کنند، امام فرمود: – بگذارید آنان سوگواری کنند. چرا که من دیگر باز نخواهم گشت و دور از دوستان و یارانم در دیار غربت جان خواهم داد. هنگامی که امام خود را برای مفارقت از مسجدالحرام آماده میساخت، مردی به نام ابراهیم جلو آمد و گفت: – ای فرزند رسول خدا! من راه را گم کردهام، راه درست کجاست؟ امام در حالی که قندیلی را در قلب سرگشتهی آن مرد روشن میکرد فرمود: – پدرم به نقل از پدرانشان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل کرده
است که پیامبر فرمود: هرکس، گوش دل به گویندهای بسپارد، او را پرستیده است. اگر گوینده پیرامون خداوند سخن گفته باشد، او خداوند را پرستش کرده و اگر گوینده پیرامون ابلیس لب به سخن گشوده باشد، او شیطان را عبادت کرده است. ای ابن ابیمحمود! مردم مدام به سمت چپ و راست متمایل میشوند. تو ملازم راه ما باش. چرا که هرکس ملازم راه ما باشد، ما نیز همراه اوییم و هرکس از ما جدا گردد، ما نیز از او مفارقت میکنیم و کمترین میزان ایمانی که از ایمان انسان خارج میشود این است که به سنگریزه بگوید این هستهی خرماست! سپس به آن سوگند یاد کند و از مخالفان نظر خویش اعلام انزجار نماید! ای ابن ابیمحمود! هرچه را که به تو گفتم حفظ کن. چرا که من در این گفتار تمامی خیر دنیا و آخرت را گرد آوردهام.(1)
ابراهیم که در قلبش انوار محبت به همگان میدرخشید حرکت کرد. او دیگر به چیزی که حقیقت آن را درنیافته ایمان نخواهد آورد. مرجئه، معتزله و خوارج در برابر این سخنان چه جایگاهی خواهند داشت؟ سخنانی که همچون چراغهایی در دل تاریکی راه مبهم نورافشانی میکند. رجاء به سمت امام پیش آمد تا امام را از گوشهای از مأموریتش آگاه سازد.
– من دستوراتی از خلیفه دارم که گویای سفر تک و تنهای شما به سوی مرو از مسیر بصره و سپس شیراز است. امام در حالی که دستهای از کبوتران در ایمنی کامل برگرد کعبه پرواز میکردند، واپسین نگاه خویش را به کعبه انداخت و در درون خویش فرمود: «غوغاسالاران، قاتلان پیامبران هستند.»(2)
دو روز دیگر سپری شد و لحظهی سفر نزدیک گردید و زمان آن فرارسید که آن مرد مکی و مدنی، سرزمین دوران کودکی خویش در آن سرزمین گندمگون را به سوی سرزمینی بدرود بگوید که خورشید از آن طلوع میکرد. امام ایستاد تا با خانوادهی خویش وداع کند. در حالی که گفتگوی او با خواهرش، فاطمه طولانی شد… گویی اسرار بسیار با اهمیت و گهرباری را به او میسپرد. کودکان بیش از دیگران بیتابی میکردند و صدای هق هق گریه همچون صدای شرشر آب در ناودانها در موسم باران به هوا برخاست. حاضران در آن مکان احساس کردند که علی بن موسی در مصیبتی زیست میکند که آنان از اسرارش باخبر نیستند… بیشترین چیزی که میفهمیدند این بود که این مرد در برابر پیشنهادات مأمون، خلیفهی دوران، تسلیم نخواهد گردید. مرحبا به مجد و عظمت انسان، آن هنگامی که خود را والاتر از تمامی
ظواهر و زیورآلات فریبندهی دنیا میبیند… و اگر از امام پیرامون راز این موضع گیری سؤال میکردند، حضرت پاسخ میداد: از پدرم شنیدم که میفرمود: «فایده و منفعت انسانی که به جهانی سود میرساند و خود زیان میکند چیست؟» صدای هیاهوی شتران بر آن چشماندازی که بانگ سفر را به صدا در میآورد، سیطره یافت و مکه در آن لحظات، بندری را میماند که قوهایی سپید بیآنکه بازگردند آن را ترک نمودهاند.
1) وسائل الشیعة، ج 18، ص 92.
2) حیاة الامام الرضا، ج 1، ص 84.