هنوز کاروان به شهر نیشابور نرسیده بود که از دور قلههای کوه بینالود(1) نمایان گردید. کاروان دشتهای را پشت سر گذاشته بود که سیلابهای بهاری در آن خطوط و منحنیهایی را برجای گذارده بود و فزونی و شدت سیلابها را منعکس ساخته و به سمت جنوب شرقی در حرکت بود. کاروان در آستانهی شهر نیشابور، مخزن مردان تناور و رشید قرار گرفت. از همین شهر بود که درفشهای سیاه روانه شدند تا ظلم و ستم اموی را براندازند. اسب سواران پیک و مسافران بیابان و یا بازگشتگان از کاشمر خبر آوردند که قافله تا ساعتی دیگر وارد شهر نیشابور خواهد گردید. مردم چشم انتظار قدوم نوادهی محمد (صلی الله علیه و آله) بودند… چشم انتظار فرزند علی (علیهالسلام) که عشق او را در سینه داشتند و نسلها در اندیشهی عدالت و انسانیت او بودند. خورشید از فراز قلههای بینالود میدرخشید و همچون قرصی سرخ رنگ به نظر میرسید. گویی از شدت اشتیاق برای استقبال از کاروان در
طلوع کردن عجله داشت. تودههای مردم منتظر خوشامدگویی به کاروانیان بودند و در پیشاپیش آنان راویان حدیث، قلم به دست حضور داشتند. هزاران نفر چشم انتظار بودند… شهر چنین استقبال مردمی و پرشوری را به یاد نداشت و کسی نمیدانست راز سرازیر شدن این خیل عظیم مردمی در مسیر کاروانها چه بود؟ چنین مسألهای را نمیتوان تفسیر کرد جز اینکه به حکایات نیاکان برگرد کرسیهای گرم زمستانی پیرامون علی و صفین و حسین و کربلا و زید و کوفه و یحیی در سرزمین کوهساران گوش فراداد. کاروان وارد شهری میشود که دست سرنوشت برای آن چنین رقم زده که بر سر راه مرو، پایتخت دولت جدید قرار داشته باشد. کاروان در میدان وسط شهر رحل اقامت افکند و امام با نگاههایی آکنده از مهر و محبت وارد خیل عظیم مردم شد. در همین حال مردم بسیاری برگرد ناقهاش حلقه زده بودند و هرکس او را به منزل خویش دعوت میکرد. ناگاه قلب بزرگش متوجه مردی شد که گشادهرویی و پاکی در چهرهاش نمایان بود و او را تا منزلش در محلهی «فروی» در غرب شهر همراهی کرد. در آستانهی خانه درختان گردو و بادام سایه افکنده بودند و در کنجی نهالهایی برای کاشتن وجود داشت. مرد حجازی نهال بادام را برداشت و غرس کرد و در کنار آن وضو گرفت و با آوایی خاشعانه زیر لب گفت: – پروردگارا! برکت خویش را در آن قرار بده.
پس از سفری دشوار و طولانی چیزی حیات بخشتر از آب گرم نیست. اهالی نیشابور به مردی مینگریستند که بر روی زمین همتایی نداشت… و به حرکات و سکنات و نگاههای گرمابخش همچون آفتاب بهاری او نگاه میکردند. نوادهی محمد (صلی الله علیه و آله) مجسم کنندهی سیرهی جد بزرگوارش بود… فرهنگی که اهل نیشابور پیش از این به یاد نداشتند… تواضع، شرافت، شهامت و ادب والا. امام به سمت گرمابهی عمومی شهر حرکت کرد.(2) و مردم بر گرد او به سرچشمهای زلال از چشمه سارهای اسلام مینگریستند. مردی که خداوند هر گونه شر و پلیدی را از او دور داشته و او را پاک ساخته بود، وارد گرمابهی شهر شد… در گرمابه آبهای گرم، ریزان بود… و مهی پر حرارت، فضای گرمابه را دربر گرفته بود. امام نزدیک حوضی کوچک نشست و شروع به ریختن آب گرم بر خود نمود. ناگاه مردی تندخو ندا سر داد: – تو! تو را میگویم! امام دوستانه به او نگاهی انداخت. مرد تندخو فریاد زد: – روی من آب بریز. امام برخاست تا بر روی او آب بریزد. سر و موهای آن مرد تندخو زیر آبهای صاف و زلال میدرخشید. مردی که امام را میشناخت فریاد زد:
– ای مرد! میدانی چه کار میکنی. تو فرزند رسول خدا را به بیگاری گرفتهای؟ آن مرد تندخو وحشت زده و با شرمساری به امام نگریست و گفت: – ای فرزند رسول خدا! ای کاش هنگامی که به شما فرمان دادم سرپیچی مینمودید. نوادهی رسول خدا در حالی که اخلاق جد بزرگوارش فرا رویش نمایان بود، لبخندی زد و فرمود: – این کار پاداش دارد و من نمیخواستم در چیزی که بدان پاداش مییابم، از فرمان تو سرپیچی نمایم.(3)
هنگامیکه امام گرمابه را ترک کرد، از سه یا چهار پلهای که به پشت بام گرمابه منتهی میشد، بالا رفت. چرا که گرمابهها به طور معمول – برای گرم شدن فضای گرمابه – دو سم آن در زیرزمین ساخته میشد و یک سوم آن بالای زمین تا منفذهایی برای نور و روشنایی وجود داشته باشد. امام در بام گرمابه رو به سوی مکه نمود و نماز گزارد. تاریخ این توقفگاههای جاودانه را در سیرهی مردی به ثبت رسانده است که دست سرنوشت برای او چنین رقم زده بود که در راه خویش به سوی مرو، پایتخت دولت جدید، بیابانها و دشتهایی را پشت سر بگذارد.
1) کوه شمال نیشابور (راهنمای خراسان، دکتر علی شریعتی، ص 17).
2) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 135.
3) نورالابصار، ص 138، عیون التواریخ، ج 3، ص 272.