جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

توقفگاه نیشابور

زمان مطالعه: 3 دقیقه

هنوز کاروان به شهر نیشابور نرسیده بود که از دور قله‏های کوه بینالود(1) نمایان گردید. کاروان دشت‏های را پشت سر گذاشته بود که سیلاب‏های بهاری در آن خطوط و منحنی‏هایی را برجای گذارده بود و فزونی و شدت سیلاب‏ها را منعکس ساخته و به سمت جنوب شرقی در حرکت بود. کاروان در آستانه‏ی شهر نیشابور، مخزن مردان تناور و رشید قرار گرفت. از همین شهر بود که درفش‏های سیاه روانه شدند تا ظلم و ستم اموی را براندازند. اسب سواران پیک و مسافران بیابان و یا بازگشتگان از کاشمر خبر آوردند که قافله تا ساعتی دیگر وارد شهر نیشابور خواهد گردید. مردم چشم انتظار قدوم نواده‏ی محمد (صلی الله علیه و آله) بودند… چشم انتظار فرزند علی (علیه‏السلام) که عشق او را در سینه داشتند و نسل‏ها در اندیشه‏ی عدالت و انسانیت او بودند. خورشید از فراز قله‏های بینالود می‏درخشید و همچون قرصی سرخ رنگ به نظر می‏رسید. گویی از شدت اشتیاق برای استقبال از کاروان در

طلوع کردن عجله داشت. توده‏های مردم منتظر خوشامدگویی به کاروانیان بودند و در پیشاپیش آنان راویان حدیث، قلم به دست حضور داشتند. هزاران نفر چشم انتظار بودند… شهر چنین استقبال مردمی و پرشوری را به یاد نداشت و کسی نمی‏دانست راز سرازیر شدن این خیل عظیم مردمی در مسیر کاروان‏ها چه بود؟ چنین مسأله‏ای را نمی‏توان تفسیر کرد جز اینکه به حکایات نیاکان برگرد کرسی‏های گرم زمستانی پیرامون علی و صفین و حسین و کربلا و زید و کوفه و یحیی در سرزمین کوهساران گوش فراداد. کاروان وارد شهری می‏شود که دست سرنوشت برای آن چنین رقم زده که بر سر راه مرو، پایتخت دولت جدید قرار داشته باشد. کاروان در میدان وسط شهر رحل اقامت افکند و امام با نگاه‏هایی آکنده از مهر و محبت وارد خیل عظیم مردم شد. در همین حال مردم بسیاری برگرد ناقه‏اش حلقه زده بودند و هرکس او را به منزل خویش دعوت می‏کرد. ناگاه قلب بزرگش متوجه مردی شد که گشاده‏رویی و پاکی در چهره‏اش نمایان بود و او را تا منزلش در محله‏ی «فروی» در غرب شهر همراهی کرد. در آستانه‏ی خانه درختان گردو و بادام سایه افکنده بودند و در کنجی نهال‏هایی برای کاشتن وجود داشت. مرد حجازی نهال بادام را برداشت و غرس کرد و در کنار آن وضو گرفت و با آوایی خاشعانه زیر لب گفت: – پروردگارا! برکت خویش را در آن قرار بده.

پس از سفری دشوار و طولانی چیزی حیات بخش‏تر از آب گرم نیست. اهالی نیشابور به مردی می‏نگریستند که بر روی زمین همتایی نداشت… و به حرکات و سکنات و نگاه‏های گرمابخش همچون آفتاب بهاری او نگاه می‏کردند. نواده‏ی محمد (صلی الله علیه و آله) مجسم کننده‏ی سیره‏ی جد بزرگوارش بود… فرهنگی که اهل نیشابور پیش از این به یاد نداشتند… تواضع، شرافت، شهامت و ادب والا. امام به سمت گرمابه‏ی عمومی شهر حرکت کرد.(2) و مردم بر گرد او به سرچشمه‏ای زلال از چشمه سارهای اسلام می‏نگریستند. مردی که خداوند هر گونه شر و پلیدی را از او دور داشته و او را پاک ساخته بود، وارد گرمابه‏ی شهر شد… در گرمابه آب‏های گرم، ریزان بود… و مهی پر حرارت، فضای گرمابه را دربر گرفته بود. امام نزدیک حوضی کوچک نشست و شروع به ریختن آب گرم بر خود نمود. ناگاه مردی تندخو ندا سر داد: – تو! تو را می‏گویم! امام دوستانه به او نگاهی انداخت. مرد تندخو فریاد زد: – روی من آب بریز. امام برخاست تا بر روی او آب بریزد. سر و موهای آن مرد تندخو زیر آب‏های صاف و زلال می‏درخشید. مردی که امام را می‏شناخت فریاد زد:

– ای مرد! می‏دانی چه کار می‏کنی. تو فرزند رسول خدا را به بیگاری گرفته‏ای؟ آن مرد تندخو وحشت زده و با شرمساری به امام نگریست و گفت: – ای فرزند رسول خدا! ای کاش هنگامی که به شما فرمان دادم سرپیچی می‏نمودید. نواده‏ی رسول خدا در حالی که اخلاق جد بزرگوارش فرا رویش نمایان بود، لبخندی زد و فرمود: – این کار پاداش دارد و من نمی‏خواستم در چیزی که بدان پاداش می‏یابم، از فرمان تو سرپیچی نمایم.(3)

هنگامیکه امام گرمابه را ترک کرد، از سه یا چهار پله‏ای که به پشت بام گرمابه منتهی می‏شد، بالا رفت. چرا که گرمابه‏ها به طور معمول – برای گرم شدن فضای گرمابه – دو سم آن در زیرزمین ساخته می‏شد و یک سوم آن بالای زمین تا منفذهایی برای نور و روشنایی وجود داشته باشد. امام در بام گرمابه رو به سوی مکه نمود و نماز گزارد. تاریخ این توقفگاه‏های جاودانه را در سیره‏ی مردی به ثبت رسانده است که دست سرنوشت برای او چنین رقم زده بود که در راه خویش به سوی مرو، پایتخت دولت جدید، بیابان‏ها و دشت‏هایی را پشت سر بگذارد.


1) کوه شمال نیشابور (راهنمای خراسان، دکتر علی شریعتی، ص 17).

2) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 135.

3) نورالابصار، ص 138، عیون التواریخ، ج 3، ص 272.