اگر این داستان درست باشد، نمایانگر این است که فعالیت سیاسی دقیقی، به منظور به صدا درآوردن زنگ خطر علیه حکومت، در جریان بوده، و فضل میکوشیده از این راه برای خود موفقیت و پیروزی به دست آورد، و موقعیت خود را که پس از ولایتعهدی امام علیهالسلام به تدریج تضعیف میشده، تحکیم بخشد، امادر مورد پشنهاد او به امام علیهالسلام از دو حال بیرون نیست، یا در اقدام خود جدی و صادق بوده و یا قصد دیگری داشته و ظاهرسازی میکرده است، اگر فرض کنیم جدی بوده و راست میگفته، غرض او از این پیشنهاد چه بوده است؟ آنچه را میتوانیم از آن درک و تفسیر کنیم، این است که فضل با این اقدام درصدد برآمده، که امام علیهالسلام را در توطئه برضد مأمون و ترور او شریک گرداند، تا هنگامی که خلافت به امام علیهالسلام که ولیعهد است منتقل میشود، بتواند زمام حکومت را
قبضه کند و سلطه خود را بر دستگاه مستقر سازد، و اگر امام علیهالسلام در این هنگام بخواهد از سلطه و نفوذ او جلوگیری کند، همدستی او را در توطئه قتل مأمون، وسیله تهدید و محکومیت او قرار دهد، و ممکن است تصور میکرده که پس از ترور مأمون، کشتن امام علیهالسلام نیز به کمک نیروهایی که با خلافت او مخالفند، آسان میباشد، و اگر او در عمل خود، برای انتقال خلافت به خاندان علوی و کشتن مأمون، صادق و در تحقق دادن به این اندیشه راسخ بوده، چه ضرورتی داشته است که آن را با امام علیهالسلام در میان بگذارد، و با آن حضرت مشورت کند زیرا پس از کشتن مأمون، خلافت به طور طبیعی و بدون هیچ مانعی، به امام که ولیعهد بود منتقل میشد.
بنابراین پیشنهاد فضل به امام علیهالسلام صادقانه نبوده، و به قصد ظاهرسازی انجام گرفته است. چنان که پس از رد پیشنهاد او از جانب آن حضرت، خود به این معنا تصریح و تأکید میکند، و در این صورت هدفی که فضل در این کار تعقیب میکرده آشکار است، و میخواسته است با این اقدام روابط حسنه و پاکیزهای را که میان امام علیهالسلام و مأمون برقرار بوده، تیره و آلوده کند، و نیز اخلاص خود را به مأمون، و علاقهاش را به ایمنی و دوام حکومت او نشان دهد.