جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

تلاش ناکام

زمان مطالعه: 3 دقیقه

فصل زمستان با بادهای خشک شمالی آغاز شد… و بادها به همراه خود سرمای ارتفاعات و قله‏های پوشیده از برف را داشت.

خورشید توسط ابرهای یخ زده احاطه شده بود… به گونه‏ای که قرصی رنگ باخته را می‏ماند که نه گرما دارد و نه نور. برخی از کسانی که از حجاز و از شهر مدینه آمده بودند، به خورشید تابانی اشتیاق داشتند که صحراها را با دریایی از نور و گرما فرامی‏گیرد. در آن فضای سیار سرد، حماسه‏ی کشمکش میان دو شخصیت در خاندان علوی و عباسی آغاز گردید. و عنکبوت نخستین رشته‏های آشیان سست خویش را درهم تنید… مأمون در حالی که هنوز چند روزی از رسیدن کاروان نگذشته بود با حیله‏گری گفت: – ای فرزند رسول خدا! من از فضیلت، علم، پارسایی و ورع و عبادت شما آگاهم و اعتقاد دارم که شما برای خلافت از من سزاوارترید! امام نگاهی اندوهبار افکند و فرمود: – با بی‏رغبتی نسبت به دنیا به نجات از شر دنیا امیدوارم و با پرهیز از محرمات به کسب نیکی‏ها و خوبی‏ها امید دارم و با فروتنی در دنیا به داشتن

جایگاهی رفیع در پیشگاه خدا چشم امید بسته‏ام. هدف من آخرت است… آن جهانی که آکنده از حیات حقیقی است… همانجا که آینده‏ی حقیقی انسان نهفته است. به نظر می‏رسید مأمون به هیچ صدایی جز آن اهداف و اغراضی که در اعماق وجودش موج می‏زد، گوش نمی‏داد: – به اعتقاد من بایستی خود را از خلافت عزل نمایم و این منصب را به شما بسپارم! فضل بن سهل که بر گفتگوی دو مرد نظارت داشت و از موضعگیری علی که اندوهگین‏تر به نظر می‏رسید، به شدت متحیر گشته بود… به پیشنهاد مأمون مبنی بر کناره‏گیری از مهم‏ترین منصب دولت… خلافت… مالکیت سرزمین و مساحت‏های پردامنه‏ای از سرزمینی لبریز از خیر و برکت و عالمی پرلذت گوش می‏داد. مرد گندمگون در حالی که برای این مزاح کردن حدی قرار می‏داد فرمود: – اگر این خلافت از آن توست، پس جایز نیست که لباسی را که خداوند بر تن تو کرده، به در آوری و برای دیگری قرار دهی و اگر خلافت حق دیگری است، جایز نیست که چیزی را که از آن تو نیست به من بسپاری! مأمون بسیار کوشید بر احساسات خویش غلبه کند. این علوی در اعماق وجود خویش غوطه‏ور است… دندان‏هایش را فشرد و در حالی که از شدت خشم برافروخته شده بود گفت:

– بایستی این منصب را بپذیرید! – از روی اختیار چنین کاری را نخواهم کرد.(1)

مذاکرات اولیه به شکست انجامید و فضل در حالی که دستش رو شده بود و تظاهر به تحیر و سرگشتگی می‏کرد، خارج گردید: – شگفتا! مأمون را می‏بینم که خلافت را به امام رضا (علیه‏السلام) می‏سپارد و رضا را دیدم که می‏گوید: من توان و قدرت آن را ندارم و من خلافتی تباه‏تر از آن ندیده‏ام! فضل در درون خویش می‏دانست که مأمون در پیشنهاد خلافت به امام، جدی نیست. او چگونه در مورد جایگاهی بدین مهمی که دیروز، سر برادر خویش را به خاطر آن جدا ساخت، کوتاهی می‏کند؟ شب‏های سرد ماه ژانویه سپری می‏شود و سرما در کوچه‏های مرو به گردش در می‏آید… مأمون پیوسته مشغول نقشه کشیدن است… برای آینده‏ی نامعلوم خویش… او از نخست‏وزیر خویش بیمناک است… همان ایرانی‏ای که می‏داند چگونه از خراسان آتشفشانی خروشان و ناآرام به وجود بیاورد…. در آن شب زمستانی و در حالی که مأمون و وزیرش شطرنج بازی می‏کردند، مأمون در حالی که تظاهر به مهر و محبت می‏نمود، گفت: – ابوالعباس! تو به دولت خدمت کرده‏ای. نظرم این است که تو را به ازدواج دخترم درآورم. فضل اعصابش درهم ریخت و مهره‏ی پیاده نظام از

دستش بر زمین افتاد. ولی با این حال گفت: – او نوه‏ی من محسوب می‏شود! – چه اشکالی دارد؟ – این ازدواج بر خلافت آداب و سنت‏ها است… مردم ازدواج دختران خلفا با غیر خویشان خویش را نکوهش می‏کنند! – این هم مهم نیست… آیا من جامه‏ی سیاه را به جامه‏ی سبز تغییر ندادم… نه! نه!… مهم نیست! فضل بر خود لرزید و احساس وحشت زدگی نمود… مأمون تنها به آینده‏ی دخترش نمی‏اندیشید. بلکه می‏خواست جاسوسی در منزلش داشته باشد. با ترس و لرز و پافشاری گفت: – حتی اگر مرا به دار بیاویزی چنین کاری را نخواهم کرد!(2)

فضل اجازه‏ی مرخصی گرفت و برخاست. هنگامی که از قصر خارج می‏شد، دو مرد وارد شدند و پس از ادای احترام نشستند. مأمون رو به یکی از آن‏ها کرد و سخنانی را در گوش او نجوا کرد. مرد نیز از روی چاپلوسی و دون صفتی خم شد. مأمون رو به دیگری کرد و با کلماتی فشرده و موجز با او سخن گفت و این صحنه در چند لحظه پایان پذیرفت… کسی تاکنون از حقیقت آن کلمات و سخنان آن شب بسیار سرد زمستانی آگاهی نیافته است.

ولی روز بعد شایع گردید که مردی حکم غنا را از علی بن موسی جویا شده است و امام فرموده: – برای تو حلال است و شایعه‏ی دیگر اینکه رضا می‏گوید: مردم، بندگان ما هستند!(3)

در آن شب، امام به بستر خویش پناه برد و در حالی که از شدت غم و اندوه صدایش به لرزه افتاده بود فرمود: – پروردگارا! اگر راه گشایش از وضعیت کنونی در مرگ است، اینک ر مرگ من شتاب کن.(4)

لحظه به لحظه بر تاریکی شب افزوده می‏شد و شهاب‏های آسمانی در بالای آسمان نمایان گردیدند و ستارگان نیز همچون قلب‏هایی کند و کم رمق به نورافشانی پرداختند.


1) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 292.

2) الوزراء و الکتاب، الجهشیاری، ص 307.

3) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 220.

4) همان، ج 2، ص 372.