فصل زمستان با بادهای خشک شمالی آغاز شد… و بادها به همراه خود سرمای ارتفاعات و قلههای پوشیده از برف را داشت.
خورشید توسط ابرهای یخ زده احاطه شده بود… به گونهای که قرصی رنگ باخته را میماند که نه گرما دارد و نه نور. برخی از کسانی که از حجاز و از شهر مدینه آمده بودند، به خورشید تابانی اشتیاق داشتند که صحراها را با دریایی از نور و گرما فرامیگیرد. در آن فضای سیار سرد، حماسهی کشمکش میان دو شخصیت در خاندان علوی و عباسی آغاز گردید. و عنکبوت نخستین رشتههای آشیان سست خویش را درهم تنید… مأمون در حالی که هنوز چند روزی از رسیدن کاروان نگذشته بود با حیلهگری گفت: – ای فرزند رسول خدا! من از فضیلت، علم، پارسایی و ورع و عبادت شما آگاهم و اعتقاد دارم که شما برای خلافت از من سزاوارترید! امام نگاهی اندوهبار افکند و فرمود: – با بیرغبتی نسبت به دنیا به نجات از شر دنیا امیدوارم و با پرهیز از محرمات به کسب نیکیها و خوبیها امید دارم و با فروتنی در دنیا به داشتن
جایگاهی رفیع در پیشگاه خدا چشم امید بستهام. هدف من آخرت است… آن جهانی که آکنده از حیات حقیقی است… همانجا که آیندهی حقیقی انسان نهفته است. به نظر میرسید مأمون به هیچ صدایی جز آن اهداف و اغراضی که در اعماق وجودش موج میزد، گوش نمیداد: – به اعتقاد من بایستی خود را از خلافت عزل نمایم و این منصب را به شما بسپارم! فضل بن سهل که بر گفتگوی دو مرد نظارت داشت و از موضعگیری علی که اندوهگینتر به نظر میرسید، به شدت متحیر گشته بود… به پیشنهاد مأمون مبنی بر کنارهگیری از مهمترین منصب دولت… خلافت… مالکیت سرزمین و مساحتهای پردامنهای از سرزمینی لبریز از خیر و برکت و عالمی پرلذت گوش میداد. مرد گندمگون در حالی که برای این مزاح کردن حدی قرار میداد فرمود: – اگر این خلافت از آن توست، پس جایز نیست که لباسی را که خداوند بر تن تو کرده، به در آوری و برای دیگری قرار دهی و اگر خلافت حق دیگری است، جایز نیست که چیزی را که از آن تو نیست به من بسپاری! مأمون بسیار کوشید بر احساسات خویش غلبه کند. این علوی در اعماق وجود خویش غوطهور است… دندانهایش را فشرد و در حالی که از شدت خشم برافروخته شده بود گفت:
– بایستی این منصب را بپذیرید! – از روی اختیار چنین کاری را نخواهم کرد.(1)
مذاکرات اولیه به شکست انجامید و فضل در حالی که دستش رو شده بود و تظاهر به تحیر و سرگشتگی میکرد، خارج گردید: – شگفتا! مأمون را میبینم که خلافت را به امام رضا (علیهالسلام) میسپارد و رضا را دیدم که میگوید: من توان و قدرت آن را ندارم و من خلافتی تباهتر از آن ندیدهام! فضل در درون خویش میدانست که مأمون در پیشنهاد خلافت به امام، جدی نیست. او چگونه در مورد جایگاهی بدین مهمی که دیروز، سر برادر خویش را به خاطر آن جدا ساخت، کوتاهی میکند؟ شبهای سرد ماه ژانویه سپری میشود و سرما در کوچههای مرو به گردش در میآید… مأمون پیوسته مشغول نقشه کشیدن است… برای آیندهی نامعلوم خویش… او از نخستوزیر خویش بیمناک است… همان ایرانیای که میداند چگونه از خراسان آتشفشانی خروشان و ناآرام به وجود بیاورد…. در آن شب زمستانی و در حالی که مأمون و وزیرش شطرنج بازی میکردند، مأمون در حالی که تظاهر به مهر و محبت مینمود، گفت: – ابوالعباس! تو به دولت خدمت کردهای. نظرم این است که تو را به ازدواج دخترم درآورم. فضل اعصابش درهم ریخت و مهرهی پیاده نظام از
دستش بر زمین افتاد. ولی با این حال گفت: – او نوهی من محسوب میشود! – چه اشکالی دارد؟ – این ازدواج بر خلافت آداب و سنتها است… مردم ازدواج دختران خلفا با غیر خویشان خویش را نکوهش میکنند! – این هم مهم نیست… آیا من جامهی سیاه را به جامهی سبز تغییر ندادم… نه! نه!… مهم نیست! فضل بر خود لرزید و احساس وحشت زدگی نمود… مأمون تنها به آیندهی دخترش نمیاندیشید. بلکه میخواست جاسوسی در منزلش داشته باشد. با ترس و لرز و پافشاری گفت: – حتی اگر مرا به دار بیاویزی چنین کاری را نخواهم کرد!(2)
فضل اجازهی مرخصی گرفت و برخاست. هنگامی که از قصر خارج میشد، دو مرد وارد شدند و پس از ادای احترام نشستند. مأمون رو به یکی از آنها کرد و سخنانی را در گوش او نجوا کرد. مرد نیز از روی چاپلوسی و دون صفتی خم شد. مأمون رو به دیگری کرد و با کلماتی فشرده و موجز با او سخن گفت و این صحنه در چند لحظه پایان پذیرفت… کسی تاکنون از حقیقت آن کلمات و سخنان آن شب بسیار سرد زمستانی آگاهی نیافته است.
ولی روز بعد شایع گردید که مردی حکم غنا را از علی بن موسی جویا شده است و امام فرموده: – برای تو حلال است و شایعهی دیگر اینکه رضا میگوید: مردم، بندگان ما هستند!(3)
در آن شب، امام به بستر خویش پناه برد و در حالی که از شدت غم و اندوه صدایش به لرزه افتاده بود فرمود: – پروردگارا! اگر راه گشایش از وضعیت کنونی در مرگ است، اینک ر مرگ من شتاب کن.(4)
لحظه به لحظه بر تاریکی شب افزوده میشد و شهابهای آسمانی در بالای آسمان نمایان گردیدند و ستارگان نیز همچون قلبهایی کند و کم رمق به نورافشانی پرداختند.
1) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 292.
2) الوزراء و الکتاب، الجهشیاری، ص 307.
3) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 220.
4) همان، ج 2، ص 372.