جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

تشدید مراقبت

زمان مطالعه: 4 دقیقه

عمران در پیشگاه خداوند سر به سجده گذاشت… در حالی که قلبش زیر بارش حقایق الهی که برای نخستین بار می‏شنید، استحمام می‏کرد و شک و تردیدها و وسوسه‏ها همچون سایه‏هایی مه‏آلود در برابر خورشید حقیقت پا به فرار گذاشت…

عمران احساس کرد دوباره زایش یافته است… چه زیباست انسان هنگامی که شاهد لحظه‏ی زایش حقیقی خویش باشد و لحظه‏ای که انسان در آن متولد می‏شود چه زیباست! کسانی که در آوردگاه نبرد… نبرد افکار، اندیشه‏ها، حقایق و توهمات شرکت کرده بودند، جلسه را ترک کردند. عمران در پرتو نور ماه در مسیر خانه‏ی امام قرار داشت، در حالی که محمد بن جعفر الصادق با دوست امام خلوت کرده بود و به او می‏گفت: – ای نوفلی! دیدی که دوستت – امام (علیه‏السلام) – چه عرضه کرد؟… من نمی‏دانستم که برادرزاده‏ام، علی، در علم کلام چیره دست است و نمی‏دانستم که او در مدینه سخنرانی داشته است و یا متکلمان بر گرد او حلقه می‏زنند. نوفلی که همچنان سرمست این پیروزی بود گفت:

– حاجیان به نزد او می‏آمدند و در مورد مسائل حلال و حرام خویش از او سؤال می‏کردند و گاهی نیز با کسی که برای نیازی به نزد او آمده بود، صحبت می‏کرد. عمو هراسان گفت: – من بیم آن دارم که این مرد (مأمون) به او حسد بورزد و او را مسموم سازد و یا مصیبتی را بر او وارد نماید. با او مشورت کن که از این کارها دست بردارد! نوفلی که تلاش می‏کرد وسوسه‏ها را کنار زند، پاسخ داد: – مأمون تنها می‏خواهد او را امتحان کند تا دریابد که آیا دانشی از پدرانش نزد او هست یا نه؟ عمو که سرشت مأمون را می‏شناخت پاسخ داد: – به او بگو: عمویت از این کار ناخشنود است و دوست دارد که دیگر در این گونه مسائل به دلایل گوناگون وارد نشوی… امام به میهمانش خوشامد گویی کرد و هدیه‏ای به او داد.. جامه‏ای نو و ده هزار درهم. عمران به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و با سرخوشی فریاد زد: – جانم به فدایت! این عمل شما همچون عمل جدت رسول خدا بود. هنگامی که عمران منزل امام را ترک کرد، نوفلی گفت: – عمویتان از شما خواسته است که دیگر با متکلمان مناظره نکنید… او از حسادت مأمون به شما بیمناک است.

– او عموی بزرگواری است!… شب در مرو به نیمه رسیده بود و چشمان کشاورزان ساده زیست و مردم مستند برهم نهاده شده بود. در آن شب مأمون دچار بی‏خوابی شده بود و دغدغه‏ها همچون گرگانی سرمست در سر او زوزه می‏کشیدند. شب و تنهایی، دغدغه‏ها را به اشباحی ترسناک و نگران کننده مبدل می‏سازد… بغداد پرخروش است و مرو نیز دلباخته‏ی رضا (علیه‏السلام)… به خاطر باران… به خاطر برکتی که شهر را از گرسنگی نجات داد… و علما و رهبران ادیان دلداده‏ی او هستند و ذوالریاستین هم پنهانی کار می‏کند! در آن عالم لبریز از شر و پلیدی، امام همچون طیف نوری که در کوچه‏های شهر به سوی خاستگاه خانه‏های فقرا و مستمندان می‏گردد، از منزل خارج گردید. در حالی که دیدگان برهم نهاده شده، چشم امید به فردایی خجسته بسته بودند… امام اشباحی را دید که در تاریکی حرکت می‏کنند… ماه مدتی بود که پنهان شده بود و حضرت آن سایه‏ها را می‏دید که مراقب او هستند و در تاریکی شب و در کوی و برزن‏های شهر او را تعقیب می‏کنند. امام پس از سفر شبانه‏ی خویش به خانه بازگشت تا از دور شاهد دو سایه‏ای باشد که در تاریکی شب چشم انتظار او بودند… آن دو، نقاب بر چهره داشتند. سپس نقاب‏ها را کنار زدند… آن دو فضل بن سهل وزیر و هشام بن ابراهیم بودند! دیدگان از دسیسه و توطئه برق زد: – ما برای مسأله‏ی مهمی نزد شما آمده‏ایم. هنگامی که آن دو وارد اتاق سمت راست خانه شدند و در جای خود

استقرار یافتند، هشام گفت: – ما به نزد شما آمده‏ایم تا سخن حق و راستین را بر زبان جاری سازیم. آنگاه فضل نامه‏ای پیچیده شده را خارج ساخت و آن را باز کرد و شروع به خواندن نوشته‏های آن کرد: – ای فرزند رسول خدا! خلافت حق مسلم شماست و آنچه که بر زبان جاری می‏سازیم سخن دلمان نیز هست. مگر نه حاضریم تمامی اموال خویش را آزاد کنیم و زنان خویش را طلاق دهیم و با پای پیاده سی حج به جای آوریم… تا مأمون را به قتل برسانیم و حکومت را برای شما مهیا گردانیم و این حق مسلم به شما بازگردد… رایحه‏ی دسیسه… خون و کشتار به مشام می‏رسید. چه چیزی باعث شده که فضل بدین شکل فکر کند؟ و چرا بدین شکل برای بازگرداندن حق امام دلسوزی می‏کند؟ فضل چه قصدی داشت؟ آزمایش امام؟ شناخت موضع او؟ ترور مأمون و استیلا یافتن بر زمام حکومت با نام امام؟ مرد مدنی از این خیانت احساس نفرت کرد! خیانت فضل به سرور و ولی نعمت خویش و خیانت هشام به سرسپرده‏ی خویش و تبدیل شدن او به یک جاسوس و سپس دسیسه چین! امام در حالی که برمی‏خاست و این دیدار را خاتمه می‏داد فریاد کشید: – شما بر نعمت خویش ناسپاسی کردید و اگر من به آنچه گفتید راضی باشم من و شما هرگز سلامت نباشیم…

آن دو منزل امام را به سوی قصر مأمون برای آگاه ساختن او ترک کردند و امام بر مأمون وارد گردید تا او را از دسیسه چینی وزیرش، ذوالریاستین بیم دهد. و مأمون حیله‏گر نیز با تظاهر به عدم اهمیت این مسأله از این حادثه استقبال کرد، گویی او نیات همگان را پیش بینی می‏کند! آیا این مسأله تنها نقشه‏ای از سوی فضل برای براندازی حکومت مأمون و استفاده از مقام گرانمایه‏ی ولیعهدی بود که محبوب دل‏های مردم مرو گردیده بود؟ یا اینکه نقشه‏ای از سوی مأمون برای کاوش نیات امام و شناخت آرمان‏های حقیقی او بود؟ ولی پایان حادثه این شد که مأمون آن شب نخوابیده بود! او دیگر بیش از این تحمل نداشت. بایستی کار را یکسره می‏کرد. بایستی در کوتاه‏ترین زمان به بغداد بازمی‏گشت. ولی چگونه؟ مسیر بغداد پرمخاطره است و عباسیان پر شر و شورند و جنایت مأمون نیز نابخشودنی است… وزیر ایرانی و ولیعهد علوی! پس چه باید کرد؟ آیا بایستی ولیعهد خود را می‏کشت؟ آتشفشان علوی دوباره به خروش درخواهد آمد… آتشفشانی که آرام و قرار نداشت… آیا بایستی او را خلع می‏کرد؟ ولی چگونه در حالی که ستاره‏ی اقبال او درخشش یافته بود و مردم شأن و منزلت و دانش او را شناخته بودند. به ذهنش خطور کرد که امام را به تنهایی به عراق بفرستد تا در مقابل دشمنان

سرسختش(1) میانجی‏گری کند! و آن هنگام فرجام کار او خواهد بود! در آن شب مأمون دستوراتی را صادر کرد مبنی بر تشدید مراقبت از منزل امام و نظارت بر کسانی که به خانه‏ی حضرت رفت و آمد دارند و بیرون راندن کسانی که با او ملاقات می‏کنند و بوی تشیع و پیروی از اهل‏بیت، از آنان به مشام می‏رسد و بستن راه بر کاروان‏های علویانی که قصد دارند وارد مرو شوند.


1) مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 337.