ای کاش خیلی پیشتر از اکنون، تاکستانهای اطراف توس آتش گرفته بودند و شاخههای درختان مو، توفانزده و شکسته، بر خاک میافتادند و من هرگز بر شاخساران به ثمر نمینشستم!
ای کاش در زیر آفتاب سوزان دشتهای خراسان، به کشمکشی خشک بدل میشدم، ولی طراوت و تازگیام، رنگ حجت خدا را به زردی نمینشاند!
ای کاش قلبم با نوکهای پیدرپی کلاغان سیاه سوراخ میشد، اما چنین روزگار سیاه و تیره و تاری بر پیشانی تقدیرم نوشته نمیشد!
چگونه میتوانستم باور کنم، خوشههای تسبیح گوی من که جز تحمید خدا، ذکر دیگر نمیگویند، در دستان پلید مأمون، به زهری آلوده میشود که جگر عزیز رسول خدا صلی الله علیه و آله را میسوزاند؟
من که سالها برای سلامتی قبلهی جان، دعا میکردم و صلوات و تهلیل حق را میگفتم، از کجا باید میدانستم که خود، ملکالموتی خواهم شد که جان نگین عالم خلقت را میآزارم؟
من که همیشه آرزو داشتم تا روزی به دستان مبارک امام رضا علیهالسلام چیده شوم و غنچهی لبانش را ببوسم و شهد شیرین جانم را با خون پاک او که از سلف انبیا علیهالسلام بود، بیاویزم، عاقبتم به این جا رسید که چون شرنگی تلخ در هستی او رخنه کردم و عصارهی جانش را مکیدم؛ آن چنان که در هنگام بازگشت از دربار مأمون ملعون، دست بر دیوار کوچههای بیکسی میگرفت و در میانهی راه، بر زمین مینشست و خبر سیاهی بخت من در پیش چشمانش چیزی نمیدید.
ای وای بر بد اقبالیام!
اباصلت! بشتاب و آقایمان را دربر گیر!
حیف آن صورت عزیز است که همچون مادر مظلومهاش بر خاک بیفتد!
ببین چگونه عبای غربت بر سر کشیده و حتی لب از ناله فروبسته است؟
خدا خیرت دهد صحابهی مؤمن! دست من از یاری امام کوتاه است. در پاهای او نیز دیگر رمقی نمانده است. بگذار تا وقت آمدن میوهی دلش، حضرت جوادالائمه علیهالسلام، سر بر زانوی تو بیاساید!
فقط اگر مجالی یافتی، از آقا برایم حلالیت بطلب تا در اقامهی قیامت کبری، ضامن روسیاهیام در نزد جدش رسول خدا صلی الله علیه و آله باشد.
به آقا بگو که ما رسم میهمان نوازی و آداب حرمت مسافر غریبه میدانستیم، اما افسوس که مردم، فریب خدعهی مأمون را خوردند و تزویر سالوسانهی او را باور کردند و از غریب امامشان در پشت مقام دروغین ولایتعهدی، غفلت نمودند.
به گمان من، ایرانیان را پس از این، هیچ تاکستانی برکت نخواهد داد، مگر به دعای رحمت امام هشتم!
1) نزهت بادی.