ابراهیم بن موسی گفت: در خراسان و در مسجد روزی از حضرت رضا علیه السلام اصرار زیادی نمودم در مورد حاجتی که از آن حضرت داشتم. برای استقبال یکی از علویان امام علیه السلام از مسجد خارج شدند. وقت اذان و موقع نماز رسید به طرف قصری در آن نزدیکی رفتند و در کنار سنگی پهلوی قصر فرود آمدند. حضرت فرمودند:
اذان بگو! عرض کردم: اجازه می فرمائید مقداری صبرکنیم تا دوستان ما بیایند. امام فرمودند: خداوند تو را بیامرزد هرگز نماز را از اوّل وقت به آخر آن میانداز اگر عذری نداری همیشه نماز را در اوّل وقت بخوان،. اذان گفتم و نماز را با امام رضا علیه السلام خواندیم. به آن حضرت عرض کردم مدت آن وعده ای را که به من دادید مدّت آن خیلی طول کشیده و من خجالت می کشم هر روز تقاضای خود را تکرارکنم. امام علیه السلام
بعد ازگفته ی من در حالی که شلاّقی داشتند در روی زمین به شدّت خطّی کشیدند و دست مبارک خود را بر آن مکان زدند و شِمشی طلا(1) برداشتند و به من دادند و فرمودند: خداوند این را برایت برکت دهد، از این شمش استفاده کن و آن چه دیدی به هیچ شخصی مگو. آن شمش خیلی برکت دادشت به طوری که مکانی درخراسان به مبلغ هفتاد هزار دینار طلا خریدم و یکی از ثروتمندترین افراد آن منطقه شدم.(2)
1) شِمش: طلا یا نقره که آن را گداخته و در ظرف کوچکی ریخته و به شکل میله درآورده باشند.
2) عیون اخبار الرّضاج 2، ص 214-216.