مرو خود را برای عید قربان آماده میساخت و امروز، روز عرفه است و امام خود را برای رفتن به مسجد شهر مهیا میکند و آبهای حوضی که گرمای خورشید خردادماه درون آن فرورفته بود، بر افراز چهرهی گندمگونش جاری میشد و دستش که انگشتری – که با خطی عربی بر روی آن نق بسته بود: العزة لله(1) – در آن میدرخشید، در آب نقرهفام فرورفت. امام به مرد همراه خویش که راوی حدیث نیز بود، نگریست: – ای عبدالسلام(2) ایمان، سخن و عمل است. – آری سرورم! – عبدالسلام! سخن بگو… در چشمانت سؤالی میبینم. – ای فرزند رسول خدا! سؤال من پیرامون چیزی است که مردم از شما نقل میکنند؟ – آن چیست؟ ای عبدالسلام!
– میگویند: شما ادعا میکنید که مردم بندگان شما هستند! ابر غم و اندوه بر فراز چهرهی گندمگون امام که با تمام وجود رو به آسمان کرده بود و قطرات آب همچون اشک از صورتش جاری بود، نمایان گردید: – خداوندا! ای آفرینندهی آسمانها و زمین… و دانندهی نهان و آشکار! تو خود شاهدی که من هرگز چنین نگفتهام و هیچ کس از پدرانم نشنیده که چنین سخنی را بر زبان جاری ساخته باشند… و تو میدانی که این امت چه ستمهایی را بر ما روا داشتند، از جمله همین سخن… مرد گندمگون رو به همراهش کرد و گفت: – عبدالسلام! اگر مردم براساس آنچه میگویند بندهی ما بودند، پس بر چه اساسی ما با آنان بیعت میکنیم؟ عبدالسلام! آیا تو همانند دیگران ولایتی را که خداوند بر ما واجب ساخته انکار میکنی؟(3)
هنگامیکه با هم خارج میشدند در آستانهی در مستمندان شهر انتظارشان را میکشیدند… و نگهبانی تندخو با خشونت آنان را کنار میزد. و دیدگانی که گرسنگی آنان را خاموش و کم سو ساخته بود و دلهای شکسته، چشم امید به او بسته بودند… مرد گندمگون همچون ابری که برکات آسمانی را بر دوش میکشد و
همچون ابر بارانزایی که به رشد و حاصلخیزی مژده میدهد، نمایان شد… و سکههای درهم دستهای آشنا را لبریز میساخت و شادمانی از دیدگان برق میزد… ذوالریاستین امام را میدید که همچون باران، سکهها را ارزانی میکند… با تعجب گفت: – این بذل و بخشش مایهی زیان است! امام با تجسم بینش انسانی… همان جایی که حقیقت آشکار میشود، رو به او کرد و فرمود: – بلکه مایهی سود و منفعت است… آن را مایهی زیان ندانید، چرا که پاداش و کرامت را در پی خواهد داشت.(4)
هنگامی که نماز به پایان رسید و مردم پراکنده شدند… مأمون در حالی که با امام گفتگو میکرد گفت: – ای ابالحسن! در مورد جدتان، امیرالمؤمنین بگویید… چگونه او تقسیم کنندهی بهشت و دوزخ خواهد بود؟ این حقیقت به چه معناست؟ این مسأله ذهن مرا به خود مشغول داشته است. پاسخ از همان جایی که سؤال کننده گمان نمیکرد، آمد: – ای امیرمؤمنان! آیا تو از پدرت روایت نکردهای و آنان از پدرانشان و آنان از عبدالله بن عباس، روایت نکردهاند که از رسول خدا (صلی الله علیه و آله)
شنیدم که فرمود: محبت علی، ایمان و کینهی او، کفر است؟ – آری. – پس تقسیم بهشت و دوزخ براساس حب و بغض او خواهد بود و او قسمت کنندهی بهشت و دوزخ است. مأمون ساکت شد و سپس گفت: – گواهی میدهم که شما وارث دانش پیامبر هستید… هنگامی که امام به منزل خویش رسید، عبدالسلام تبریک گویان به نزد امام آمد و گفت: – یابن رسول الله! چه نیکو به مأمون پاسخ دادید! کسی که علم کتاب را در سینه داشت گفت: – ای اباصلت! من آن گونه که بایسته بود، به او پاسخ دادم. از پدرم شنیدم که او نیز از پدرانش و آنان از علی (علیهالسلام) روایت کردهاند که فرمود: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به من فرمود: ای علی! تو در روز قیامت تقسیم کنندهی بهشت و دوزخ خواهی بود و به آتش میگویی که این از آن من است و آن یکی از آن تو.(5)
– سرورم! ولی من سؤالاتی شنیدهام که پاسخی برای آن نیافتهام! – بپرس عبدالسلام! – چرا علی (علیهالسلام) هنگامی که بر مسند خلافت تکیه زد، بازگرداندن فدک را مطالبه نکرد؟
– زیرا ما اهلبیت هنگامی که خداوند به ما ولایت میدهد، حقوقمان را تنها خداوند از ستمگران بر حقوقمان میگیرد و ما ولی و سرپرست مؤمنان هستیم و بر آنان حکومت میکنیم و حقوق آنان را از ستمگران میگیریم و حق خویش را نمیستانیم… – سرورم! چرا مردم پس از وفات پیامبر از علی به سمت دیگران متمایل شدند، در حالی که از فضیلت، پیشینه و جایگاه او در نزد پیامبر خدا آگاهی داشتند؟ – آنان در حالی که از فضیلت او آگاهی داشتند، از او روی برتافتند، چرا که او پدران، نیاکان، عموها و داییها و برادران و نزدیکان دشمن خداوند و رسولش را بسیار کشته بود. برای همین کینهی او را در سینه داشتند و دوست نداشتند که علی بر آنان حکومت کند. ولی نسبت به دیگران چنین کینهای نداشتند. آنان در جهاد در پیشگاه رسول خدا سابقهای همچون علی نداشتند. برای همین از علی رویگردان شدند و به دیگری متمایل گردیدند. – چرا دشمنانش تا بیست و پنج سال پس از وفات رسول خدا جهاد نکردند… ولی او در زمان خلافت خویش به جهاد پرداخت؟ – چرا که او به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اقتدا میکرد، همان طوری که پیامبر در سیزده سال مکه و نه ماه مدینه با مشرکان به جهاد نپرداخت… چرا که یارانش اندک بودند و علی نیز به علت کمی یاران چنین کرد.(6)
نسیمهای خردادماه که خورشید آنها را (از شدت گرما) برمیافروخت به سایهی درختان پناه میبرد و به نظر میرسید مردم از لباسهای پشمین خویش میکاهند و لباسهای سپید کتانی، شور و نشاطی دیگر به عیدی افزوده بود که فردا با خنده و شادمانی خواهد آمد. مردم برای خرید هدیههای عید در بازار بزرگ شهر مشغول گشت و گذار بودند… و بازار با آمدن کشاورزان و افراد آمده از روستاهای مجاور، پر ازدحام گردیده بود و مستمندان و فقیران بیش از همگان به فرارسیدن عید نوید میدادند و کودکان جامههای رنگارنگ عید را بر تن ساخته بودند… و شادمانی مظلومانهای از دیدگانی میبارید که جهان را سبزرنگ به رنگ بهار میدیدند. امام در مسیر خویش به سوی منزل با دلسوزی به گروههای انسانی مینگریست و در دلها خاطرات محبت… لحظات اشتیاق… آرزوهای سبز و گداز اندوه موج میزد… و بدین شکل، زندگی رودی است که امواجش میخروشد و به سوی هدف جاری میشود… ولی غالبا نمیدانند به کجا میروند؟! اگر مردم راه راست را بشناسند، زندگی بزرگوارانه خواهد بود! امام در حالی که وارد منزل خویش میشد، شنیده شد که شعر لطیفی را بر زبان جاری میسازد:
لیست بالعفة ثوب الغنی++
و صرت أمشی شامخ الرأس
لست الی النسناس مستأنسا++
لکننی آنس بالناس
اذا رأیت التیه من ذی الغنی++
تهت علی التائه بالیأس
ما ان تفاخرت علی معدم++
و لا تضعفت لا فلاس(7)
به پیکر پاکدامنی، جامهی توانگری را پوشاندم و سرفرازانه راه میروم. من با انسانهای ضعیف و انسان پیکر انس نمیگیرم. بلکه با مردم واقعی خو میگیرم و هرگاه تکبر و غرور توانگران را شاهد باشم، با ناامید ساختن او بر انسان متکبر کبر میورزم. ولی هرگز بر مستمندان و فقیران فخرفروشی نمیکنم و به خاطر بیچارگی و درماندگی آنان، ایشان را ضعیف و ناتوان نمیانگارم. مردم همراهش که بخشندگی او بر مستمندان را دیده بود… به گونهای که حتی درهمی برای خود باقی نگذارده بود، فریاد کشید: – به خداوند سوگند، شما بهترین مردم هستید! امام رو به او کرد و فرمود: – سوگند نخور! کسی که پروای الهی دارد و فرمانبردارتر است، از من بهتر است. به خداوند سوگند هنوز این آیه منسوخ نشده است که: «و جعلناکم
شعوبا و قبائل لتعارفوا ان أکرمکم عندالله أتقاکم».(8) ما شما را گروه گروه و قبیله قبیله قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید. بهترین شما در پیشگاه خداوند، پارساترین شما خواهد بود. هنگامی که زمان صرف غذا فرارسید، امام بر زمین نشست و منتظر حاضر شدن همه شد… تا اینکه دربان و حاجب (پردهدار) منزل حاضر شدند و بردگان ترک و آفریقایی نشستند… امام دستان خود را به سمت آسمان بالا برد و فرمود: – بار الها! تو را سپاس به خاطر آنچه بر ما روزی کردی… تو را شکر بر آنچه بر ما ارزانی داشتی و در حالی که لبخندی همچون نورافشانی عید قربان بر لب داشت، رو به حاضران کرد و فرمود: – با نام خداوند شروع به خوردن کنید! مردی در گوش امام نجوا کرد و گفت: – جانم به قربانت! یابن رسول الله! ای کاش سفرهی دیگری برای اینها میگستراندی. گل لبخند بر چهرهی امام به خاموشی گرایید: – چرا باید چنین کنم… پروردگارمان یکی و پدر و مادرمان یکی است و پاداش براساس اعمال و کردار است.(9) و با صدای که همگان بشنوند و
اعلامی به تمامی انسانها باشد، فرمود: – به آزادی (بندگان) سوگند و اگر به آزادی بندگان سوگند یاد کردم بردهای را آزاد خواهم کرد و پس از آن تمامی مایملک خود را خواهم بخشید… اگر من خود را برتر از اینان ببینم و حضرت به جوانی آفریقایی که در گوشهای از سفره نشسته بود، اشاره کردند: – حتی اگر به خاطر خویشاوندی و نزدیکی به پیامبر باشد… مگر اینکه کردار نیکی داشته باشم تا بدین شکل برتر از او باشم.(10)
آنگاه رو به تمامی بردگان کرد و فرمود: – شما از این پس آزاد هستید! یاسر در حالی که در قلبش چشمه سارهای محبت به این مرد آسمانی میدرخشید، آهسته با خود گفت: – شما هزار برده را آزاد کردی،(11) ای فرزند رسول خدا! متحیرم شما را چه بنامم؟ قرص نان را به مستمندان… آزادی را به بردگان و نیکی را به همگان میبخشید.
1) حیاة الامام الرضا، ج 1، ص 28.
2) حیاة الامام الرضا، ج 1، ص 136.
3) سیرة الائمة الاثنی عشر، ج 2، ص 359.
4) بحارالانوار، ج 12، ص 29.
5) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 62.
6) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 64.
7) المناقب، ج 4، ص 361.
8) حجرات (49):13.
9) بحارالانوار، ج 12، ص 18.
10) همان، ج 12، ص 28.
11) الاتحاف بحب الاشراف، ص 58.