جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

برخی از کرامات حاج شیخ حسنعلی اصفهانی

زمان مطالعه: 2 دقیقه

محمد جواد دری می‏گوید:

روزی سر مزار حاج شیخ حسنعلی – اعلی الله مقامه – فاتحه می‏خواندم. مردی آمد و بسیار گریست. سبب پرسیدم، گفت: «روزی صاحب این قبر را با اتومبیل خود به شهر تربت می‏بردم، در راه بنزین تمام شد و وسیله‏ی من از حرکت باز ماند و ناچار بودم که قریب دو فرسنگ راه را پیاده بپیمایم تا به جاده‏ی تهران – مشهد برسم و از اتومبیل‏های عبوری مقداری بنزین بگیرم. اما حاج شیخ به من فرموند: «ماشین را روشن کن.» عرض کردم: بنزین نداریم. باز اصرار فرمودند و من انکار کردم، ولی به سبب اصرار مسافرین دیگر که گفتند: تو ماشین را روشن کن. شاید این آقا توجه‏ای فرموده باشند. ناچار پشت فرمان نشستم و کلید را چرخاندم. با کمال شگفتی اتومبیل روشن شد و مسافران را سوار کردم و به مقصد رسانیدم. حاج شیخ به من فرمودند: تا آن زمان که مخزن را باز نکرده باشی، این اتومبیل احتیاجی به بنزین نخواهد داشت. من مدت پانزده روز بدون ریختن بنزین، با آن ماشین مسافرتها کردم تا یک روز وسوسه شدم و باک اتومبیل را باز کردم که ببینم چه در آن است. دیدم همچنان خشک و خالی از سوخت است، ولی با کمال تأسف تا دوباره بنزین در آن نریختم اتومبیل من دیگر حرکت نکرد.»(1)

آقا سید ابوالحسن مرتضوی فرزند مرحوم حاج سید کاظم اصفهانی گفته است:

در مشهد، در خدمت حاج شیخ حسنعلی اصفهانی بودم. مردی آمد و گفت: «بر مزار شیخ طبرسی فاتحه می‏خواندم که عقربی دست مرا گزید.» حضرت شیخ پرسیدند: «عقرب چه شد؟» گفتم: «در سوراخی پنهان شد.» فرمود: «آن عقرب، سوراخ خود را گم کرده است، به آن جا برو و سر نزدیک سوراخ

ببر و بگو: «حاج شیخ حسنعلی فرمود: بیرون بیا!» و چون عقرب از سوراخ خارج شد، آهسته آن را بگیر، در کف دست خود نه و به قبرستان محله‏ی پایین خیابان ببر و در کنار فلان سوراخ رهایش کن تا دست تو شفا یابد. اگر دستور را انجام دادی، مراجعت کن به ما خبر ده.» گوینده‏ی ماجرا می‏گوید: «هنوز در خدمت حضرت شیخ بودم که آن مرد عقرب گزیده بازگشت و عرضه داشت: طبق فرمان، عمل کردم و دردم همان دم ساکت شد و محل نیش عقرب نیز التیام یافت.»(2)

آقا عبدالرسول اصفهانی می‏گفت:

یکی از دوستان تهرانیم اظهار می‏کرد: «به اتفاق مرحوم مقوم السلطان در مشهد خدمت حضرت شیخ – رضوان الله علیه – شرفیاب شدیم و به خاطر شفای بیماری در شیراز دعا خواستیم، مرحوم حاج شیخ خرمایی به من مرحمت کردند که بخورم. چون خرما را خوردم، مریضمان در شیراز شفا یافت.»(3)

در کتاب بسیار خواندنی نشان از بی‏نشانها حکایتها و کرامت‏هایی بسیار دلنشین از این مرد بزرگ آمده است که امیدواریم از خواندن آن مجموعه لذت ببرید.


1) نشان از بی‏نشانها، ج 1، ص 54، حکایت 22.

2) همان، ص 70، حکایت 53.

3) همان، حکایت 55، ص 71.