نور زلال مهتاب بر دشت شب میتابید. آسمان، صاف و نیلی و ستاره باران بود. شب به نیمه رسیده بود. زنگ ساعت، دوازده بار نواخت. سمیه در جایش غلتی خورد، چشمان درشت و سیاهش را گشود و به مادر که در کنارش به خواب رفته بود، نگریست. سپس پتو را به کناری زد و از رختخوابش بیرون آمد. پاورچین پاورچین از کنار بستر مادر گذشت و از اتاق خارج شد. چادرش را به سر کشید و از حیاط بیرون زد. به کوچه آمد؛ کوچه دراز و تاریک، قد کشیده بود. تا خیابانی بزرگ، سمیه تن به زلال مهتاب سپرد و از کوچه گذشت. در ابتدای خیابان، لحظهای ایستاد و نگاه بارانیاش را به روبهرو دوخت؛ آن جا که بارگاه حضرت رضا علیهالسلام در هالهای از نور و روشنایی میدرخشید. اشکی زلال به گونهاش لغزید؛ خانهی دلش را تکان داد و گریست. گریه، تنها مرهمی بود که آرامش میکرد.
مادر که از خواب برخاست، جایش را خالی دید؛ سراسیمه به حیاط دوید. فریاد زد: سمیه! سمیه!
اما جوابی نشنید. به همهی اتاقها سر کشید، ولی از او خبری نبود.
بیمناک و هراسان به خیابان دوید. درب خانهی همسایهها را یک یک زد، اما هیچ کس از دخترش خبری نداشت. به کجا رفته بود؟ نمیدانست. دلشورهای عجیب به جانش افتاد. زنها دلداریاش میدادند.
دخترش مریض بود. دیشب تا پاسی از شب بر بالینش گریسته بود و از خدا شفایش را خواسته بود. همه چیز به یکباره اتفاق افتاده بود.
نیمههای شبی سمیه از خواب برخاسته و از درد دندان نالیده بود! دختر تا صبح نالیده بود ولی مداوای منزل ساکتش نکرده بود. مادرش او را نزد دکتر برد، اما تأثیری نکرد. پس از ده روز دوا و درمان، دیگر ناامید شده بود. دختر زار و نزار همچنان مینالید و دیگر به غذا هم اشتهایی نداشت، و کم کم صحبت کردن برایش مشکل شده بود. یک روز صبح که مادر از خواب برخاست، متوجه شد که دختر دیگر قادر به سخن گفتن نیست و زبانش قفل شده است!
هیچ چیز فایدهای نداشت. به هر دکتری که معرفی میکردند، دختر را نزد او میبرد، اما همه در یک نظر متفق بودند: باید عمل جراحی شود.
خرجش حدود صد هزار تومان بود و یک زن تنها و بیکس چگونه میتوانست این مبلغ را تهیه کند؟ اما او مادر بود؛ مادری که به تنها
دخترش و تنها امید زندگانیاش عشق میورزید و از هر کاری برای بهبودی او دریغ نداشت. خانه و زندگیاش را به فروش گذاشت تا پول درمان دختر را مهیا کند.
و آن شب موضوع را برای دخترش گفت. دخترم! باید این خانه و زندگی را که تنها یادگار پدرت است، بفروشیم. میرویم به یک خانهی کوچکتر. تو را میبرم بیمارستان، دکترها عملت میکنند و باز مثل گذشته میتوانی حرف بزنی. آن وقت من همه چیز دارم، چون سلامت تو همه چیز من است.
اما وقتی از خواب بیدار شده بود، از دختر خبری نبود.
یکی از زنها گفت: شاید رفته حرم.
مادر گفت: دیروز صبح بردمش حرم، دخیل بستم و شفایش را از امام خواستم؛ عصر هم برگشتیم.
همان زن گفت: شاید دوباره رفته.
شوهر زن گفت: حالا سری به حرم بزنید؛ ایرادی ندارد. تا شما به حرم بروید، من هم به کلانتریها گزارش میدهم.
نسیم آرام میوزید و از مأذنه بانگ اذان به گوش میرسید. مردها در کنار حوض بزرگ وسط صحن وضو میساختند و صفهای نماز جماعت منظم میشد. سمیه کنار پنجرهی فولاد نشسته بود و دستان کوچکش را حلقهی شبکههای طلایی ضریح کرده بود.
صدای مؤذن در فضای صحن پیچید و دستهای از کبوتران بر سینهی صاف و آبی آسمان اوج گرفتند. سمیه سر بر ضریح نهاد و آرام به خواب رفت.
احساس کرد مردی جمعیت را شکافته و به او نزدیک میشود.
دستی بر سر دختر خردسال کشید و آرام او را صدا زد. دختر از خواب بیدار شد و با تعجب به مرد نگریست. تنپوشی سبز بر تن، و سیمایی نورانی و پرنور داشت، اما دختر او را نمیشناخت. هر چه فکر کرد، او را به خاطر نیاورد. به راستی او کیست؟ خواست بپرسد، اما نتوانست، حرف زدن نمیتوانست. مرد خطاب به دختر گفت: حرف بزن دخترم! و دختر با اشاره زبانش را نشان داد و به او فهماند که قدرت تکلم ندارد. اما مرد لبخندی زد و گفت: تو میتوانی؛ حرف بزن. او سعی کرد، اما نتوانست.
مرد دستش را از آستینش بیرون آورد و از چانه تا زیر گلوی دختر را لمس کرد و گفت: حالا میتوانی. دختر متحیر دستی به چانه و دهانش زد؛ حس کرد چیزی از گلویش خارج شده؛ چیزی که مانع حرف زدن او میشد؛ احساس کرد که درد از تنش بیرون رفته و قفل زبانش باز شده و میتواند حرف بزند. زبان تشکر گشود.
پس از لحظهای، دریافت که از مرد خبری نیست و اینک مادر روبرویش ایستاده بود و او را مینگریست. صدای روحانی دعا در فضا
پیچیده بود. دختر، بیاختیار فریادی کشید و مادر را صدا زد.
مادر با تعجب گفت: دخترم! تو حرف زدی! خدای من! چه میشنوم؛ دخترم حرف زد! خدایا! شکرت. گریست و گریست و دختر را بوسید و بویید. و چه بوی خوشی داشت! بوی عطر میداد، بوی گلاب، بوی عطر محمدی، بوی یاس، بوی اقاقیا و بوی رضا علیهالسلام.(1)
1) مجلهی حرم، ش 69، ماجرای شفای سمیه رحمانی در تاریخ 17 / 11 / 1370 (با تلخیص و تصرف).