جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

اندوه‏های کربلا

زمان مطالعه: 10 دقیقه

هلال ماه محرم در آسمان رنگ باخته‏ی آن غروب نمایان گردید و لبخندی اندوهبار و یا زورقی که در آستانه‏ی پنهان شدن در افق، غرق در رنگ خاکستری پر رنگ خویش است ظاهر شد.

منزل امام در اندوهی ژرفناک فرورفته بود… گویی آن روحی که آن را آرامش می‏بخشید، بر هر چیزی سایه افکنده بود… حتی خدمتکارانی که مشغول کار خود بودند، سر زندگی و پویایی خویش را از دست داده بودند. محرم خاطره‏های اندوهباری دارد که هرساله آن‏ها را به همراه می‏آورد… مردم گندمگون در حالی که غرق در مناظر و تصاویر کربلایی به نظر می‏رسید، به سکوت پناه برد. مردی بر او وارد شد. امام از او پرسید: – ای پسر شبیب(1) روزه‏ای یا نه! – نه!

– در چنین روزی زکریا به پیشگاه خدا دعا کرد: پروردگارا! از پیشگاه خود دودمانی نیکو را بر من ارزانی کن که تو شنوای دعای من هستی. خداوند نیز دعای او را در حالی که در محراب عبادت به نماز ایستاده بود مستجاب کرد و فرشتگان بشارت تولد فرزندش را به او دادند. هرکس در این روز روزه باشد و خداوند را بخواند، دعایش مستجاب خواهد شد. امام، آه جانسوزی کشید و سخن خویش را از سر گفت: – ای پسر شبیب! مردم زمان جاهلیت در این روز به خاطر حرمت آن ستم کردن و جنگ را حرام می‏دانستند. ولی این امت حرمت این ماه را نشناختند و حرمت پیامبرش را پاس نداشتند و در این ماه دودمان او را کشتند و زنانشان را به اسارت گرفتند. آنگاه اشک در دیدگان امام حلقه زد و صدای حضرت به لرزه درآمد: – ای پسر شبیب! اگر می‏خواهی برای امری گریه کنی برای حسین گریه کن، چرا که آسمان‏ها و زمین بری او گریستند!(2)

سکوت حکمفرما گردید… گویی آن دو به صدای شیهه‏ی اسبی در کرانه‏ی رود فرات در کربلا گوش می‏دادند و امام که گویی با خود سخن می‏گفت فرمود: – مسأله‏ی حسین خواب را از پلک‏های دیدگان ما ربوده است و اشک‏های ما را جاری و عزیزان ما را ذلیل ساخته است… ای سرزمین کربلا!

تو معصیت و بلا را برای ما به ارث گذاشتی. پدرم هنگامی که ماه محرم می‏شد، هرگز خندان دیده نمی‏شد، چرا که روزگار مصیبت بود… تا اینکه ده روز نخست محرم سپری می‏گردید و روز دهم محرم روز مصیبت و اندوهناکی او بود.(3)

در چنین روزی خیام ما را به آتش کشیدند و اموال ما را به یغما بردند و حرمت رسول خدا را پاس نداشتند. ریان مأموریتی را – که نزدیک بود فراموش کند – به خاطر آورد و با صدایی شبیه نجوا، چنین سرود:

رأس ابن بنت محمد و وصیه++

یا للرجال علی قناة یرفع‏

و المسلمون بمنظر و بمسمع++

لا جازع من ذا و لا متخشع‏

أیقظت أجفانا و کنت لها کری++

و أنمت عینا لم تکن بک تهجع‏

ما روضة الا تمنت أنها++

لک مضجع و لحظ قبری موضع(4)

ای مردان! سر بریده‏ی فرزند دختر پیامبر و وصی او بر سر نیزه‏ها بالا رفته است؟! در حالی که مسلمانان شاهد و ناظر این منظره هستند. ولی نه بی‏تابی می‏کنند و نه دلشان به رحم می‏آید! در حالی که خود آرمیده‏ای، پلک‏هایی را بیدار ساختی و دیدگانی را به خواب بردی که هرگز خواب را تجربه

نکرده بودند؟! هر بوستان و باغی آرزو دارد که آرامگاه تو باشد و جایگاه گور تو گردد. این شعر از دعبل خزاعی است.(5)

– آری سرورم! او در مرو است و برای ملاقات با شما آمده و منتظر

اجازه‏ی شماست! – این دیدار پس از نماز عصر باشد… چرا که دیگران هم شیفته‏ی دیدار او هستند. شاعر اهل‏بیت وارد می‏شود… شاعر ستیزه‏جو، شاعر انقلابی‏ای که از ربع قرن پیش تاکنون، آواره است و محکوم به اعدام… دعبل که از دیدگانش عشق و محبت می‏بارید، گفت: – سرورم! ابیاتی سروده‏ام. دوست دارم آن را بشنوید. من این اشعار را برای احدی نخوانده‏ام. سپس دستمالی را باز کرد که کلماتی شاعرانه و انقلابی درون آن بود… مشهور نبود که اشعار بر روی دستمالی سپید، همچون جامه‏ی احرام نوشته شود. برای همین دعبل برای اینکه این علامت سؤال را بزداید و در حالی که چشمانش از اشک تر شده بود گفت: – من چنین کردم تا هنگامی که موعد سفر… سفر به آخرت فرارسید، آن را در کفن خویش قرار دهم.(6)

و دعبل شروع به خواندن قصیده‏ی تائیه‏ی خود – که مهر جاودانگی بر آن خورده بود – کرد:

تجادبن بالارنان و الزفرات++

نوائح عجم اللفظ و النطقات‏

یخبرن بالانفاس عن شر أنفس++

أساری هوی ماض و آخرآت‏

آن زنان با ناله و شیون و افسوس خوردن گفتگو می‏کردند و الفاظ

ناله‏هایشان نامفهوم و گنگ بود و با نفس‏های خویش از جان‏هایی اسیر عشق درگذشته و آینده خبر می‏دهند. و معانی لطیفی، از قلب انسانی بیرون تراوید که حیات خویش را با آوارگی و دور از وطن گذرانده بود. او سلام‏های خویش را به دیاری هدیه می‏کرد که در حال سرسبزی و رؤیایی بودن آن را ترک کرده بود و به ذهنش آن دختران جوانی خطور کرد که زیبایی‏شان در پوشش و پاکدامنی آنان نمایان بود… در هنگامی که در صحرای عرفات وقوف می‏کرد، همچنان آن منظره‏ها در ذهنش می‏درخشید،… ولی روزها سپری می‏شود و گردونه‏ی روزگار نیز همراه آن می‏چرخد و روزگار سختی و جدایی… فراق دوستان آغاز می‏شود:

و من دول المستهترین و من غدا++

بهم طالبا للنور فی الظلمات‏

آیا ندیدی که روزگار بر آن دولت‏های گستاخ و بی‏باک (بنی‏امیه) و کسانی که مردم توقع راهیابی و طلب نور را از آنان داشتند (دولت بنی‏عباس) چه آورد!؟ و امیدی در زندگی جز دوستی آل پیامبر (صلی الله علیه و آله) باقی نمانده بود. همانان که نمایانگر روح و جوهره‏ی اسلام هستند. ولی فرزندان هند جگرخوار که حق را چپاول کردند، زندگی را به دوزخی غیرقابل تحمل مبدل ساختند… در این هنگام بود که مصائب آغاز گردید:

رزایا أرتنا خضرة الافق حمرة++

وردت أجاجا طعم کل فرات‏

مصائبی که سرسبزی افق را به سرخ فامی بدل کرد و گوارایی آب‏ها را

تلخ ساخت. افق نیلگون خونبار گردید و آب خوشگوار به مشتی نمک مبدل گردید… این مصائب، از آن لحظه آغاز گردید… از سقیفه‏ای که به بیعت «فلته» انجامید!

و ما سهلت تلک المذاهب فیهم++

علی الناس الا بیعة الفلتات‏

و هیچ چیزی جز بیعت فلته (بیعت مردم با ابوبکر در سقیفه) این مصائب و جنایات را هموار نساخت. انحراف از آن زمان و مکان آغاز گردید. از آن هنگامی که وصی پیامبر رانده شد و دشمنان سلاله‏ی پیامبر (صلی الله علیه و آله) و اسلام بر سرزمین‏ها و بندگان سیطره یافتند و در مکه و مدینه چیزی جز ویرانه‏های آن سرزمین مقدس باقی نماند. همانجایی که جبرئیل امین آیات آسمان را فرود می‏آورد و آن دیار، از ساکنین خویش خالی گردید:

مدارس آیات خلت من تلاوة++

و منزل وحی مقفر العرصات‏

دیار علی و الحسین و جعفر++

و حمزة و السجاد ذی الثفنات‏

منازل کانت الصلاة و التقی++

و للصوم و التطهیر و الحسنات‏

منازل جبرئیل الامین یحلها++

من الله بالتسلیم و الرحمات‏

دیار عفاها جور کل منابذ++

و لم تصف للایام و السنوات‏

فیا وارثی علم النبی و آله++

علیکم سلام دائم النفحات‏

در مکتب آیات الهی دیگر قرآن تلاوت نمی‏شود و فرودگاه وحی الهی

تهی گردیده است. موطن علی بن ابی‏طالب و حسین (علیه‏السلام) و جعفر طیار و حمزه‏ی سیدالشهدا و سجاد پینه بر پیشانی بسته. منزل‏هایی که محل نماز و پارسایی، روزه و پاکی و نیکویی بود. منازلی که جبرئیل امین با سلام و رحمت الهی بر آن فرود می‏آمد. دیاری که ستم ظالمان آن را محو و نابود ساخت. حال آنکه گذشت سال‏ها و روزها آن را ویران نساخته بود. ای میراث داران دانش پیامبر و سلاله‏ی او! سلام پر نفحه‏ی خداوند بر شما باد. رفیقانم! بایستید تا از خانه‏ای که اهلش سفر کرده‏اند بپرسیم آنان به کجا رفته‏اند؟ و در کجا آواره و پراکنده شده‏اند؟ در افق‏های نامعلوم و دوردست. شاعر از سرودن اشعار دست کشید! رضا، بیهوش بر زمین افتاده بود… قلب بزرگش، دیگر تحمل حماسه‏ی کلمات را نداشت، به ویژه اینکه افشرده‏ی خون‏ها اشک‏ها و اندوه‏ها باشد. امام به هوش آمد و با صدایی که در آن صدای شرشر حزن آلود ناودان‏ها در موسم باران نمایان بود گفت: – خزاعی بخوان!

و أین الألی شطت بهم غربة النوی++

أفانین فی الافاق مفترقات؟!

قفا نسأل الدار التی خف أهلها++

متی عهدها بالصوم و الصلوات؟!

کجایند آنان که غربت دوری و فراق آنان را آواره و پراکنده در جای جای زمین ساخت؟! بایستید از خانه‏ای سؤال کنیم که ساکنانش هجرت

کردند. آن خانه‏ای که آن را با روزه و نماز می‏شناسند. زمانه به آنان خیانت کرد و کینه‏توزان نقاب دورویی بر چهره بستند تا از قهرمان بدر و احد و حنین انتقام بگیرند:

سقی الله قبرا بالمدینة غیثه++

فقد حل فیه الامن و البرکات‏

نبی الهدی صلی علیه ملیکه++

و بلغ عنه روحه التحفات‏

خداوند از باران بی‏کران رحمت خویش، مزاری در مدینه را سیراب سازد که امنیت و برکت در آن جای گرفته. پیامبر هدایت که خداوند بر او درود فرستد و به روحش، هدایا و ره آوردهای خویش را برساند. سپس صدای شاعر در حالی که این شعر را می‏سرود به لرزه درآمد:

أفاطم لو خلت الحسین مجدلا++

و قد مات عطشانا بشط فرات‏

اذن للطمت الخد فاطم عنده++

و أجریت دمع العین فی الوجنات‏

افاطم قومی یابنة الخیر و اندبی++

نجوم سماوات بأرض فلات‏

ای فاطمه! اگر حسین خود را در حالی که بر روی زمین افتاده و با لب تشنه در کرانه‏ی رود فرات به شهادت رسیده می‏دیدی، در کنار پیکرش صورت خویش را می‏خراشیدی و دانه‏های اشک را بر روی گونه‏هایت جاری می‏ساختی. ای فاطمه! ای دختر نیکوترین مردم برخیز و بر ستارگان آسمان دشت کربلا ناله سر کن.

ای فاطمه! از قبر نامعلومت برخیز تا برای فرزندان شهیدت در کوفه و طیبه (مدینه)، فخ و در سرزمین جوزجان و باخمرا و بغداد ناله سر دهی.

و قبر ببغداد لنفس زکیة++

تضمنها الرحمان فی الغرفات‏

و قبری در بغداد از آن نفس پاکی که خداوند او را در غرفه‏های فردوس برین جای داده است. اینجا بود که امام رضا فرمود: آیا دوست داری بیتی را به این جای قصیده‏ی تو بیفزایم؟ – آری یابن رسول الله!

و قبر بطوس یالها من مصیبة++

ألحت علی الاحشاء بالزفرات‏

و آرامگاهی در شهر طوس که چه مصائب و دریغ‏هایی را بر درون وارد می‏سازد. علامت‏های سؤال و تعجب ترسیم شد و شاعر با تعجب پرسید: – سرورم این قبر کیست؟ – دعبل! آن آرامگاه من است!(7)

و شاعر قصیده‏ی خود را از سر گرفت:

فیا عین ابکیهم وجودی بعبرة++

فقد آن للتسکاب و الهملات‏

لقد حفت الایام حولی بشرها++

و انی لأرجو الا من بعد وفاتی‏

ای دیده! بر آنان مویه کن و اشک خویش را نثار کن که هنگام تراوش

اشک‏ها فرارسیده است. روزگار در پیرامون من انواع شر و پلیدی‏ها را گرد آورد و من پس از مرگم به امنیت و دوری از آتش چشم امید بسته‏ام. اینک من هستم که آواره و هراسان در شهرها و روستاها می‏گردم و امیدی به زندگی ایمن و با سلامت نیست؛ جز در جهانی دیگر، جهانی که پس از مرگ وارد آن می‏شوم… جایگاه حقیقی انسان در آن جهانی است که سرشار از آرامش و صلح و صفاست. از سی سال پیش من در حسرت و درد و رنج زندگی می‏کنم و این اندک انسان‏ها را – که ستارگان زمین هستند – می‏بینم که آواره‏اند و مورد ستم قرار گرفته‏اند و گرسنگی و محرومیت کالبد آنان را لاغر و نحیف ساخته است.

سأبکیهم ما ذر فی الارض شارق++

و نادی منادی الخیر بالصلوات‏

و ما طلعت شمس و حان غروبها++

و باللیل أبکیهم و بالغداوات‏

من تا مادامی که خورشید بر روی زمین نورافشانی می‏کند و ندای اذان و نماز به گوش می‏رسد و تا مادامی که خورشید طلوع و غروب می‏کند و شب و روز بر آنان گریه می‏کنم. و با وجود این ظلم و بیدادی که کینهتوزان بر آنان روا می‏دارند و با وجود این همه زور و فشار، انسانیت آنان تغییری نکرده و همچنان بزرگواری و بخشندگی آنان پابرجاست.

اذا و تروا مدوا الی واتریهم++

أکفا عن الاوتار منقبضات‏

اگر کسانی بخواهند انتقام آنان را بگیرند، آنان دست خویش را دراز می‏کنند و از آن افراد می‏خواهند که از انتقامجویی آنان دست بکشند. و امام نیز کف دستانش را همچون کسی که خود را از مقابله به مثل بازمی‏دارد گرداند و با غم و اندوه فرمود: – آری به خداوند سوگند، از انتقامجویی جلوگیری می‏کنند!

فلولا الذی أرجوه فی الیوم أو غد++

تقطع نفسی اثرهم حسرات‏

خروج امام لا محالة خارج++

یقوم علی اسم الله و البرکات‏

اگر آن کسی که امروز یا فردا چشم انتظار آمدنش هستم نبود، جانم به دنبال دریغ، افسوس و مظلومیت آنان ریش ریش می‏شد. برانگیخته شدن امامی که خروج او حتمی است و براساس اسم و لطف و رحمت الهی قیام می‏کند. امام غریو زد: – ای خزاعی! روح القدس زبان تو را به سخن گشوده است.

یمیز فینا کل حق و باطل++

و یجزی علی النعماء و النقمات‏

فیا نفس طیبی ثم یا نفس أبشری++

فغیر بعید کل ما هو آت‏

او کسی است که در میان ما حق را از باطل جدا می‏سازد و کیفر و پاداش کردار بندگان را می‏دهد. پس ای نفس! نیکو باش و تو را بشارت باد که

آمدن کسی که خواهد آمد دور نیست. آن روز موعود فرا خواهد رسید و درفش عدالت و دادگری دوباره برافراشته خواهد شد… ایمانم سستی ناپذیر است… با وجود تمامی درد و رنج‏هایی که امروز تحمل می‏کنم:

أحاول نقل الشمس عن مستقرها++

و أسمع أحجارا من الصلوات‏

کأنک بالاضلاع قد ضاق رحبها++

لما ضمنت من شدة الزفرات‏

می‏کوشم به اموری ناممکن دست بزنم و خورشید را از جایش تکان دهم و سنگ‏هایی سخت را شنوا سازم… تو گویی از شدت رنج‏ها و حسرت‏هایی که در دل داری سینه و پهلوهایت تنگ گردیده است. امام برخاست و آن شاعر آواره‏ی هراسانی را در آغوش گرفت که سی سال را در ترس و وحشت و انتظاری سپری کرده بود: – ای خزاعی! خداوند تو را در آن روز هراس بزرگ‏تر (روز قیامت) ایمنی بخشد. اشک‏ها همچنان می‏تراوید… اشک‏های غم و اندوه به خاطر کسانی که مظلومانه و از سر دشمنی به شهادت رسیده بودند و اشک‏های غم و اندوه برای کسانی که همچنان مظلوم و ستمدیده بودند و شاعر پس از آنکه قلب سرشار از غم و اندوه خویش را با اشک شستشو داد، اذن خواست تا منزل امام را ترک کند.

پیش از آنکه پای خود را از خانه بیرون بگذارد، ناگاه یاسر (خادم امام) را دید که کیسه‏ای به او می‏دهد: – این چیست؟ – ده هزار درهم از سوی سرورم هدیه‏ای به شماست. – نه به خدا سوگند من این پول‏ها را نمی‏خواهم و برای گرفتن پول به نزد امام نیامدم… بلکه آمدم تا به محضرش شرفیاب گردم و به جمالش بنگرم.. ولی از او می‏خواهم که یکی از جامه‏هایش را به من ببخشد. شاعر منتظر ایستاد و خادم دوباره به نزد امام بازگشت و امام که جامه‏ی خز خویش را از تن بیرون کرده بود، فرمود: – این جامه را به او بده و درهم‏ها را نیز به او برگردان و به او بگو این پول‏ها را بگیر که به آن نیاز پیدا خواهی کرد… و خادم نیز بازگشت و هدیه‏ی امام را به او داد… شاعر جامه‏ی امام را بر صورت گذاشت و سینه‏اش از بوی عطر پیامبران لبریز شد… و هنگامی که کیسه‏ی پول را باز کرد، ده هزار درهم را دید که به نام امام رضا (علیه‏السلام) ضرب شده بود… و این شاعر آواره و بی‏خانمان نخستین کسی بود که این پول جدید را می‏گرفت.(8)


1) دایی معتصم، خلیفه‏ی عباسی، راوی ثقه و مورد اطمینان و ساکن قم. حیاة الامام الرضا، ج 1، ص 127 و ج 2، ص 336.

2) انوار النعمانیة، ج 3، ص 239.

3) انوارالنعمانیة، ج 3، ص 238.

4) دیوان دعبل خزاعی، ص 99.

5) دعبل خزاعی، پیشاهنگ شعرای انقلابی که در ازای آن رنجی طولانی را تحمل کرد. آن گونه که زندگی خویش را در آوارگی و بیم و هراس با گشت و گذار در شهرهای شرق و غرب سپری کرد. دعبل باور داشت که امت اسلامی حیات بزرگوارانه‏ای به خود نخواهد دید، مگر در پرتو حکومتی دادگر که پرچم آن را اهل‏بیت (علیهم‏السلام) صاحبان حقیقی خلافت و امتداد طبیعی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اهتزاز درآوردند. اشعار او با بیش از نیم قرن مقاومت و ایستادگی بسیاری از افکار و نظریاتی را دربر گرفته که جز از عقیده‏ای راسخ و ایمانی نستوه برنمی‏خیزد. در هنگامه‏ای که شاعران به دربارهای سلاطین یورش برده بودند، دعبل در آوارگی می‏زیست و به جز چند سالی در زمان خلافت مأمون او فرصت نیافت که احساس امنیت کند و دیری نپایید که به زندگی مخفیانه و آواره‏ی خویش بازگشت. ویژگی اشعار او لطافت، نیکویی و حزن و اندوه عمیق آن است. او مرثیه‏هایی کاملا شفا و زلال دارد که مصیبت و تراژدی شهادت امام حسین (علیه‏السلام) را برجسته می‏سازد و بخش زیادی از اشعار او، در این زمینه سروده شده است. او در این اشعار با تلخی به خلفای عباسی حمله‏ور شده و آنان را با اشعاری که مردم برای یکدیگر نقل می‏کردند هجو کرده است. او، هارون الرشید، ابراهیم (ابن‏شکله)، معتصم و الواثق بالله را هجو کرد و نفر آخر تصمیم گرفته بود به هر صورتی که شده، او را به قتل برساند و سرانجام او در شهر شوش دانیال در نزدیکی اهواز کشته شد و شاعر بزرگ، ابوتمام طائی، سوگواره‏ای را در سوگ او سرود. وفیات الاعیان، ج 1، ص 180، الاغانی، ج 18، ص 60.

6) معجم الادباء، ج 4، ص 194.

7) المناقب، ج 3، ص 450.

8) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 326، الاغانی، ج 18، ص 29، معجم الادباء، ج 4، ص 194.