هلال ماه محرم در آسمان رنگ باختهی آن غروب نمایان گردید و لبخندی اندوهبار و یا زورقی که در آستانهی پنهان شدن در افق، غرق در رنگ خاکستری پر رنگ خویش است ظاهر شد.
منزل امام در اندوهی ژرفناک فرورفته بود… گویی آن روحی که آن را آرامش میبخشید، بر هر چیزی سایه افکنده بود… حتی خدمتکارانی که مشغول کار خود بودند، سر زندگی و پویایی خویش را از دست داده بودند. محرم خاطرههای اندوهباری دارد که هرساله آنها را به همراه میآورد… مردم گندمگون در حالی که غرق در مناظر و تصاویر کربلایی به نظر میرسید، به سکوت پناه برد. مردی بر او وارد شد. امام از او پرسید: – ای پسر شبیب(1) روزهای یا نه! – نه!
– در چنین روزی زکریا به پیشگاه خدا دعا کرد: پروردگارا! از پیشگاه خود دودمانی نیکو را بر من ارزانی کن که تو شنوای دعای من هستی. خداوند نیز دعای او را در حالی که در محراب عبادت به نماز ایستاده بود مستجاب کرد و فرشتگان بشارت تولد فرزندش را به او دادند. هرکس در این روز روزه باشد و خداوند را بخواند، دعایش مستجاب خواهد شد. امام، آه جانسوزی کشید و سخن خویش را از سر گفت: – ای پسر شبیب! مردم زمان جاهلیت در این روز به خاطر حرمت آن ستم کردن و جنگ را حرام میدانستند. ولی این امت حرمت این ماه را نشناختند و حرمت پیامبرش را پاس نداشتند و در این ماه دودمان او را کشتند و زنانشان را به اسارت گرفتند. آنگاه اشک در دیدگان امام حلقه زد و صدای حضرت به لرزه درآمد: – ای پسر شبیب! اگر میخواهی برای امری گریه کنی برای حسین گریه کن، چرا که آسمانها و زمین بری او گریستند!(2)
سکوت حکمفرما گردید… گویی آن دو به صدای شیههی اسبی در کرانهی رود فرات در کربلا گوش میدادند و امام که گویی با خود سخن میگفت فرمود: – مسألهی حسین خواب را از پلکهای دیدگان ما ربوده است و اشکهای ما را جاری و عزیزان ما را ذلیل ساخته است… ای سرزمین کربلا!
تو معصیت و بلا را برای ما به ارث گذاشتی. پدرم هنگامی که ماه محرم میشد، هرگز خندان دیده نمیشد، چرا که روزگار مصیبت بود… تا اینکه ده روز نخست محرم سپری میگردید و روز دهم محرم روز مصیبت و اندوهناکی او بود.(3)
در چنین روزی خیام ما را به آتش کشیدند و اموال ما را به یغما بردند و حرمت رسول خدا را پاس نداشتند. ریان مأموریتی را – که نزدیک بود فراموش کند – به خاطر آورد و با صدایی شبیه نجوا، چنین سرود:
رأس ابن بنت محمد و وصیه++
یا للرجال علی قناة یرفع
و المسلمون بمنظر و بمسمع++
لا جازع من ذا و لا متخشع
أیقظت أجفانا و کنت لها کری++
و أنمت عینا لم تکن بک تهجع
ما روضة الا تمنت أنها++
لک مضجع و لحظ قبری موضع(4)
ای مردان! سر بریدهی فرزند دختر پیامبر و وصی او بر سر نیزهها بالا رفته است؟! در حالی که مسلمانان شاهد و ناظر این منظره هستند. ولی نه بیتابی میکنند و نه دلشان به رحم میآید! در حالی که خود آرمیدهای، پلکهایی را بیدار ساختی و دیدگانی را به خواب بردی که هرگز خواب را تجربه
نکرده بودند؟! هر بوستان و باغی آرزو دارد که آرامگاه تو باشد و جایگاه گور تو گردد. این شعر از دعبل خزاعی است.(5)
– آری سرورم! او در مرو است و برای ملاقات با شما آمده و منتظر
اجازهی شماست! – این دیدار پس از نماز عصر باشد… چرا که دیگران هم شیفتهی دیدار او هستند. شاعر اهلبیت وارد میشود… شاعر ستیزهجو، شاعر انقلابیای که از ربع قرن پیش تاکنون، آواره است و محکوم به اعدام… دعبل که از دیدگانش عشق و محبت میبارید، گفت: – سرورم! ابیاتی سرودهام. دوست دارم آن را بشنوید. من این اشعار را برای احدی نخواندهام. سپس دستمالی را باز کرد که کلماتی شاعرانه و انقلابی درون آن بود… مشهور نبود که اشعار بر روی دستمالی سپید، همچون جامهی احرام نوشته شود. برای همین دعبل برای اینکه این علامت سؤال را بزداید و در حالی که چشمانش از اشک تر شده بود گفت: – من چنین کردم تا هنگامی که موعد سفر… سفر به آخرت فرارسید، آن را در کفن خویش قرار دهم.(6)
و دعبل شروع به خواندن قصیدهی تائیهی خود – که مهر جاودانگی بر آن خورده بود – کرد:
تجادبن بالارنان و الزفرات++
نوائح عجم اللفظ و النطقات
یخبرن بالانفاس عن شر أنفس++
أساری هوی ماض و آخرآت
آن زنان با ناله و شیون و افسوس خوردن گفتگو میکردند و الفاظ
نالههایشان نامفهوم و گنگ بود و با نفسهای خویش از جانهایی اسیر عشق درگذشته و آینده خبر میدهند. و معانی لطیفی، از قلب انسانی بیرون تراوید که حیات خویش را با آوارگی و دور از وطن گذرانده بود. او سلامهای خویش را به دیاری هدیه میکرد که در حال سرسبزی و رؤیایی بودن آن را ترک کرده بود و به ذهنش آن دختران جوانی خطور کرد که زیباییشان در پوشش و پاکدامنی آنان نمایان بود… در هنگامی که در صحرای عرفات وقوف میکرد، همچنان آن منظرهها در ذهنش میدرخشید،… ولی روزها سپری میشود و گردونهی روزگار نیز همراه آن میچرخد و روزگار سختی و جدایی… فراق دوستان آغاز میشود:
و من دول المستهترین و من غدا++
بهم طالبا للنور فی الظلمات
آیا ندیدی که روزگار بر آن دولتهای گستاخ و بیباک (بنیامیه) و کسانی که مردم توقع راهیابی و طلب نور را از آنان داشتند (دولت بنیعباس) چه آورد!؟ و امیدی در زندگی جز دوستی آل پیامبر (صلی الله علیه و آله) باقی نمانده بود. همانان که نمایانگر روح و جوهرهی اسلام هستند. ولی فرزندان هند جگرخوار که حق را چپاول کردند، زندگی را به دوزخی غیرقابل تحمل مبدل ساختند… در این هنگام بود که مصائب آغاز گردید:
رزایا أرتنا خضرة الافق حمرة++
وردت أجاجا طعم کل فرات
مصائبی که سرسبزی افق را به سرخ فامی بدل کرد و گوارایی آبها را
تلخ ساخت. افق نیلگون خونبار گردید و آب خوشگوار به مشتی نمک مبدل گردید… این مصائب، از آن لحظه آغاز گردید… از سقیفهای که به بیعت «فلته» انجامید!
و ما سهلت تلک المذاهب فیهم++
علی الناس الا بیعة الفلتات
و هیچ چیزی جز بیعت فلته (بیعت مردم با ابوبکر در سقیفه) این مصائب و جنایات را هموار نساخت. انحراف از آن زمان و مکان آغاز گردید. از آن هنگامی که وصی پیامبر رانده شد و دشمنان سلالهی پیامبر (صلی الله علیه و آله) و اسلام بر سرزمینها و بندگان سیطره یافتند و در مکه و مدینه چیزی جز ویرانههای آن سرزمین مقدس باقی نماند. همانجایی که جبرئیل امین آیات آسمان را فرود میآورد و آن دیار، از ساکنین خویش خالی گردید:
مدارس آیات خلت من تلاوة++
و منزل وحی مقفر العرصات
دیار علی و الحسین و جعفر++
و حمزة و السجاد ذی الثفنات
منازل کانت الصلاة و التقی++
و للصوم و التطهیر و الحسنات
منازل جبرئیل الامین یحلها++
من الله بالتسلیم و الرحمات
دیار عفاها جور کل منابذ++
و لم تصف للایام و السنوات
فیا وارثی علم النبی و آله++
علیکم سلام دائم النفحات
در مکتب آیات الهی دیگر قرآن تلاوت نمیشود و فرودگاه وحی الهی
تهی گردیده است. موطن علی بن ابیطالب و حسین (علیهالسلام) و جعفر طیار و حمزهی سیدالشهدا و سجاد پینه بر پیشانی بسته. منزلهایی که محل نماز و پارسایی، روزه و پاکی و نیکویی بود. منازلی که جبرئیل امین با سلام و رحمت الهی بر آن فرود میآمد. دیاری که ستم ظالمان آن را محو و نابود ساخت. حال آنکه گذشت سالها و روزها آن را ویران نساخته بود. ای میراث داران دانش پیامبر و سلالهی او! سلام پر نفحهی خداوند بر شما باد. رفیقانم! بایستید تا از خانهای که اهلش سفر کردهاند بپرسیم آنان به کجا رفتهاند؟ و در کجا آواره و پراکنده شدهاند؟ در افقهای نامعلوم و دوردست. شاعر از سرودن اشعار دست کشید! رضا، بیهوش بر زمین افتاده بود… قلب بزرگش، دیگر تحمل حماسهی کلمات را نداشت، به ویژه اینکه افشردهی خونها اشکها و اندوهها باشد. امام به هوش آمد و با صدایی که در آن صدای شرشر حزن آلود ناودانها در موسم باران نمایان بود گفت: – خزاعی بخوان!
و أین الألی شطت بهم غربة النوی++
أفانین فی الافاق مفترقات؟!
قفا نسأل الدار التی خف أهلها++
متی عهدها بالصوم و الصلوات؟!
کجایند آنان که غربت دوری و فراق آنان را آواره و پراکنده در جای جای زمین ساخت؟! بایستید از خانهای سؤال کنیم که ساکنانش هجرت
کردند. آن خانهای که آن را با روزه و نماز میشناسند. زمانه به آنان خیانت کرد و کینهتوزان نقاب دورویی بر چهره بستند تا از قهرمان بدر و احد و حنین انتقام بگیرند:
سقی الله قبرا بالمدینة غیثه++
فقد حل فیه الامن و البرکات
نبی الهدی صلی علیه ملیکه++
و بلغ عنه روحه التحفات
خداوند از باران بیکران رحمت خویش، مزاری در مدینه را سیراب سازد که امنیت و برکت در آن جای گرفته. پیامبر هدایت که خداوند بر او درود فرستد و به روحش، هدایا و ره آوردهای خویش را برساند. سپس صدای شاعر در حالی که این شعر را میسرود به لرزه درآمد:
أفاطم لو خلت الحسین مجدلا++
و قد مات عطشانا بشط فرات
اذن للطمت الخد فاطم عنده++
و أجریت دمع العین فی الوجنات
افاطم قومی یابنة الخیر و اندبی++
نجوم سماوات بأرض فلات
ای فاطمه! اگر حسین خود را در حالی که بر روی زمین افتاده و با لب تشنه در کرانهی رود فرات به شهادت رسیده میدیدی، در کنار پیکرش صورت خویش را میخراشیدی و دانههای اشک را بر روی گونههایت جاری میساختی. ای فاطمه! ای دختر نیکوترین مردم برخیز و بر ستارگان آسمان دشت کربلا ناله سر کن.
ای فاطمه! از قبر نامعلومت برخیز تا برای فرزندان شهیدت در کوفه و طیبه (مدینه)، فخ و در سرزمین جوزجان و باخمرا و بغداد ناله سر دهی.
و قبر ببغداد لنفس زکیة++
تضمنها الرحمان فی الغرفات
و قبری در بغداد از آن نفس پاکی که خداوند او را در غرفههای فردوس برین جای داده است. اینجا بود که امام رضا فرمود: آیا دوست داری بیتی را به این جای قصیدهی تو بیفزایم؟ – آری یابن رسول الله!
و قبر بطوس یالها من مصیبة++
ألحت علی الاحشاء بالزفرات
و آرامگاهی در شهر طوس که چه مصائب و دریغهایی را بر درون وارد میسازد. علامتهای سؤال و تعجب ترسیم شد و شاعر با تعجب پرسید: – سرورم این قبر کیست؟ – دعبل! آن آرامگاه من است!(7)
و شاعر قصیدهی خود را از سر گرفت:
فیا عین ابکیهم وجودی بعبرة++
فقد آن للتسکاب و الهملات
لقد حفت الایام حولی بشرها++
و انی لأرجو الا من بعد وفاتی
ای دیده! بر آنان مویه کن و اشک خویش را نثار کن که هنگام تراوش
اشکها فرارسیده است. روزگار در پیرامون من انواع شر و پلیدیها را گرد آورد و من پس از مرگم به امنیت و دوری از آتش چشم امید بستهام. اینک من هستم که آواره و هراسان در شهرها و روستاها میگردم و امیدی به زندگی ایمن و با سلامت نیست؛ جز در جهانی دیگر، جهانی که پس از مرگ وارد آن میشوم… جایگاه حقیقی انسان در آن جهانی است که سرشار از آرامش و صلح و صفاست. از سی سال پیش من در حسرت و درد و رنج زندگی میکنم و این اندک انسانها را – که ستارگان زمین هستند – میبینم که آوارهاند و مورد ستم قرار گرفتهاند و گرسنگی و محرومیت کالبد آنان را لاغر و نحیف ساخته است.
سأبکیهم ما ذر فی الارض شارق++
و نادی منادی الخیر بالصلوات
و ما طلعت شمس و حان غروبها++
و باللیل أبکیهم و بالغداوات
من تا مادامی که خورشید بر روی زمین نورافشانی میکند و ندای اذان و نماز به گوش میرسد و تا مادامی که خورشید طلوع و غروب میکند و شب و روز بر آنان گریه میکنم. و با وجود این ظلم و بیدادی که کینهتوزان بر آنان روا میدارند و با وجود این همه زور و فشار، انسانیت آنان تغییری نکرده و همچنان بزرگواری و بخشندگی آنان پابرجاست.
اذا و تروا مدوا الی واتریهم++
أکفا عن الاوتار منقبضات
اگر کسانی بخواهند انتقام آنان را بگیرند، آنان دست خویش را دراز میکنند و از آن افراد میخواهند که از انتقامجویی آنان دست بکشند. و امام نیز کف دستانش را همچون کسی که خود را از مقابله به مثل بازمیدارد گرداند و با غم و اندوه فرمود: – آری به خداوند سوگند، از انتقامجویی جلوگیری میکنند!
فلولا الذی أرجوه فی الیوم أو غد++
تقطع نفسی اثرهم حسرات
خروج امام لا محالة خارج++
یقوم علی اسم الله و البرکات
اگر آن کسی که امروز یا فردا چشم انتظار آمدنش هستم نبود، جانم به دنبال دریغ، افسوس و مظلومیت آنان ریش ریش میشد. برانگیخته شدن امامی که خروج او حتمی است و براساس اسم و لطف و رحمت الهی قیام میکند. امام غریو زد: – ای خزاعی! روح القدس زبان تو را به سخن گشوده است.
یمیز فینا کل حق و باطل++
و یجزی علی النعماء و النقمات
فیا نفس طیبی ثم یا نفس أبشری++
فغیر بعید کل ما هو آت
او کسی است که در میان ما حق را از باطل جدا میسازد و کیفر و پاداش کردار بندگان را میدهد. پس ای نفس! نیکو باش و تو را بشارت باد که
آمدن کسی که خواهد آمد دور نیست. آن روز موعود فرا خواهد رسید و درفش عدالت و دادگری دوباره برافراشته خواهد شد… ایمانم سستی ناپذیر است… با وجود تمامی درد و رنجهایی که امروز تحمل میکنم:
أحاول نقل الشمس عن مستقرها++
و أسمع أحجارا من الصلوات
کأنک بالاضلاع قد ضاق رحبها++
لما ضمنت من شدة الزفرات
میکوشم به اموری ناممکن دست بزنم و خورشید را از جایش تکان دهم و سنگهایی سخت را شنوا سازم… تو گویی از شدت رنجها و حسرتهایی که در دل داری سینه و پهلوهایت تنگ گردیده است. امام برخاست و آن شاعر آوارهی هراسانی را در آغوش گرفت که سی سال را در ترس و وحشت و انتظاری سپری کرده بود: – ای خزاعی! خداوند تو را در آن روز هراس بزرگتر (روز قیامت) ایمنی بخشد. اشکها همچنان میتراوید… اشکهای غم و اندوه به خاطر کسانی که مظلومانه و از سر دشمنی به شهادت رسیده بودند و اشکهای غم و اندوه برای کسانی که همچنان مظلوم و ستمدیده بودند و شاعر پس از آنکه قلب سرشار از غم و اندوه خویش را با اشک شستشو داد، اذن خواست تا منزل امام را ترک کند.
پیش از آنکه پای خود را از خانه بیرون بگذارد، ناگاه یاسر (خادم امام) را دید که کیسهای به او میدهد: – این چیست؟ – ده هزار درهم از سوی سرورم هدیهای به شماست. – نه به خدا سوگند من این پولها را نمیخواهم و برای گرفتن پول به نزد امام نیامدم… بلکه آمدم تا به محضرش شرفیاب گردم و به جمالش بنگرم.. ولی از او میخواهم که یکی از جامههایش را به من ببخشد. شاعر منتظر ایستاد و خادم دوباره به نزد امام بازگشت و امام که جامهی خز خویش را از تن بیرون کرده بود، فرمود: – این جامه را به او بده و درهمها را نیز به او برگردان و به او بگو این پولها را بگیر که به آن نیاز پیدا خواهی کرد… و خادم نیز بازگشت و هدیهی امام را به او داد… شاعر جامهی امام را بر صورت گذاشت و سینهاش از بوی عطر پیامبران لبریز شد… و هنگامی که کیسهی پول را باز کرد، ده هزار درهم را دید که به نام امام رضا (علیهالسلام) ضرب شده بود… و این شاعر آواره و بیخانمان نخستین کسی بود که این پول جدید را میگرفت.(8)
1) دایی معتصم، خلیفهی عباسی، راوی ثقه و مورد اطمینان و ساکن قم. حیاة الامام الرضا، ج 1، ص 127 و ج 2، ص 336.
2) انوار النعمانیة، ج 3، ص 239.
3) انوارالنعمانیة، ج 3، ص 238.
4) دیوان دعبل خزاعی، ص 99.
5) دعبل خزاعی، پیشاهنگ شعرای انقلابی که در ازای آن رنجی طولانی را تحمل کرد. آن گونه که زندگی خویش را در آوارگی و بیم و هراس با گشت و گذار در شهرهای شرق و غرب سپری کرد. دعبل باور داشت که امت اسلامی حیات بزرگوارانهای به خود نخواهد دید، مگر در پرتو حکومتی دادگر که پرچم آن را اهلبیت (علیهمالسلام) صاحبان حقیقی خلافت و امتداد طبیعی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اهتزاز درآوردند. اشعار او با بیش از نیم قرن مقاومت و ایستادگی بسیاری از افکار و نظریاتی را دربر گرفته که جز از عقیدهای راسخ و ایمانی نستوه برنمیخیزد. در هنگامهای که شاعران به دربارهای سلاطین یورش برده بودند، دعبل در آوارگی میزیست و به جز چند سالی در زمان خلافت مأمون او فرصت نیافت که احساس امنیت کند و دیری نپایید که به زندگی مخفیانه و آوارهی خویش بازگشت. ویژگی اشعار او لطافت، نیکویی و حزن و اندوه عمیق آن است. او مرثیههایی کاملا شفا و زلال دارد که مصیبت و تراژدی شهادت امام حسین (علیهالسلام) را برجسته میسازد و بخش زیادی از اشعار او، در این زمینه سروده شده است. او در این اشعار با تلخی به خلفای عباسی حملهور شده و آنان را با اشعاری که مردم برای یکدیگر نقل میکردند هجو کرده است. او، هارون الرشید، ابراهیم (ابنشکله)، معتصم و الواثق بالله را هجو کرد و نفر آخر تصمیم گرفته بود به هر صورتی که شده، او را به قتل برساند و سرانجام او در شهر شوش دانیال در نزدیکی اهواز کشته شد و شاعر بزرگ، ابوتمام طائی، سوگوارهای را در سوگ او سرود. وفیات الاعیان، ج 1، ص 180، الاغانی، ج 18، ص 60.
6) معجم الادباء، ج 4، ص 194.
7) المناقب، ج 3، ص 450.
8) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 326، الاغانی، ج 18، ص 29، معجم الادباء، ج 4، ص 194.