هوا بسیار سرد بود. بر خود میلرزیدم و قدمهایم را سریعتر برمیداشتم. احساس عجیبی داشتم؛ بار دیگر ناامیدی را در خود احساس کردم. به سرعت به منزل رسیدم تا بتوانم همراه برادرم به بیمارستان بروم. همراه هم به بیمارستان رفتیم. در بین راه تمام افکارم پیش پدر بود و آرزو میکردم وقتی به ملاقات او میروم، وی را از همیشه بهتر و شادابتر ببینم. خدایا! چه میشد اگر این اتفاق میافتاد!؟ چند لحظه بعد، خود را در مقابل بیمارستان دیدم و تابلوی بزرگی که نوشته بود. «بیمارستان امام رضا علیهالسلام». آه بلندی کشیدم و در یک لحظه گفتم: یا امام رضا! یا ضامن آهو! کمک کن.
برادرم از پرستاری سؤال کرد: مریضی که امروز صبح با این نام به بخش شما آوردند، در کدام اتاق بستری است؟
خانم پرستار با ناراحتی گفت: متأسفانه ایشان در بخش U. C. C بستری هستند.
با شنیدن این حرف، گویی آسمان را بر سر من کوبیدند؛ دست و پایم را گم کردم، رخوتی سراسر وجودم را فراگرفت و خون در رگهایم از جریان بازماند. تنها زمزمهام این بود: ای خدا! یا امام هشتم! من در دنیا هیچکس را ندارم، به جز خدا و خانوادهام. خدایا! پدر و مادرم را برای من حفظ کن.
از سالن اولی رد شدیم و هنگامی که وارد سالن دوم شدیم، مادرم را دیدم که با چشمهایی پراشک، چشم به در دوخته است. خواهرم با شکیبایی کامل بر روی نیمکت کنار دیوار نشسته بود، ولی مادرم با بیقراری قدم میزد و زیر لب صلوات زمزمه میکرد. برادرم از شدت ناراحتی در گوشهای ایستاده و دستهایش را بر روی سرش گذاشته بود. من هم بغض کرده و محزون کنار خواهرم نشستم. احساس میکردم دستم بیرمق، پایم بیتوان، نگاهم بینور و گلویم بیفریاد شده است.
اشکهایم را بر روی گونههایم احساس میکردم که ناگهان خانم پرستار گفت: وقت ملاقات تمام شده؛ فقط یک نفر میتواند بماند.
برادرم گفت: من برای مراقبت این جا هستم، شماها بروید، اما مادرم بیقراری کرد و با اصرار، خانم پرستار موافقت کرد که مادر هم
بماند. من و خواهرم روانهی منزل شدیم. هنگامی که برای خداحافظی به پدرم نگاه میکردم، آرزو داشتم مثل همیشه به من جواب بدهد، اما او آرامتر از همیشه خوابیده بود.
چند لحظه بعد، از بیمارستان خارج شدیم. خواهرم گفت: دوست دارم به حرم امام رضا علیهالسلام بروم، چون میدانم که او امید ناامیدان است؛ گویی ندایی از هر سو این جمله را تکرار میکند. من هم با عجله گفتم: راست گفتی؛ من هم احساس سنگینی میکنم؛ میخواهم به حرم امام علیهالسلام بروم و خودم را سبک کنم.
هر دو با هم به سوی بارگاه منور رضوی رهسپار شدیم. در بین راه، فقط به چهرهی عرفانی پدر فکر میکردم. از خواهرم شنیدم که دکتر از علاج بیماری پدر قطع امید کرده است.
اما ما ناامید نبودیم، چون میدانستیم که خدا هیچ دل شکستهای را ناامید نمیکند. وقتی به بارگاه امام علیهالسلام رسیدیم، به امام رضا علیهالسلام سلام و عرض ادب کردم و گفتم:
یا امام رضا علیهالسلام خالصانه آمدم به مرقد شریفتان، نکند به من که مجاور این بارگاهم، فرزند این خاکم، همسایهات هستم و یک عمر ارادتمند تو، جواب ندهی. من امروز تا جواب نگیرم، بیرون نمیروم.
رایحهی خوشی همه جا را فراگرفته بود. برخی با دلهایی غم گرفته به داخل حرم میرفتند و بعضی با چهرهای شاد و صورتی نورانی. بوی
گل محمدی همه جا را پراکنده بود. حرم، حال و هوای دیگری داشت. پیرمردی که سر بر سجده داشت، جوانی که دست به دعا برداشته بود، خانمی که خالصانه اشک میریخت و دختری که کنار مادر نابینای خود نشسته بود و زیارتنامهی امام علیهالسلام را برایش زمزمه میکرد؛ همه، دردهای ناآشنای خود را به درد آشنای دیر آشنا میگفتند و این همه صداهای پرسوز و گداز، آشفتگی ما را تحت شعاع قرار داده بود.
گنگ شده بودم، زبانم از بیان حالت درونم قاصر بود و نمیتوانستم لب تکان دهم؛ فقط در دل میگفتم:
یا امام رضا! یک بار دیگر روح پریشان من، این سعادت را یافت تا به سرای مهر تو بیاید.
ناگهان بغضم ترکید و با صدای خفه گفتم:
«مولای من! تو رابط من با خدایم هستی. یا امام رضا علیهالسلام سعادت دنیا و آخرت را به ما عنایت کن، من به پابوس تو آمدهام.»
آرام و غمآلود دعا میکردم. خواهرم زیارتنامه میخواند و من دو رکعت نماز زیارت خواندم و بعد به طرف ضریح امام حرکت کردم. سیل جمعیتی بود که به چشم میخورد؛ پیر و جوان دستهایشان را به طرف آقا دراز کرده بودند و از زیارت سیر نمیشدند. هر چه حلاوت وصال میچشیدند، بیشتر احساس نیاز میکردند. با خود گفتم: محال است بتوانم از این جمعیت بگذرم و دستم را به ضریح برسانم. با کمی
فکر گفتم: اگر امروز دستم تبرک شود، میفهمم که امام رضا دعایم را اجابت کرده و اگر دستم نرسد…؟
اما نه! امام رضا علیهالسلام ما را طلبیده؛ معلوم است که نظر لطف داشتهاند. او شفا دهندهی هر دردی، ضامن هر آهویی، حامی هر مظلومی، امید هر ناامیدی و نوید دهندهی هر بشارتی است. رفتم جلو و من هم قطرهای شدم از رودخانهی محتاجان درگاه دوست؛ بیاختیار به جلو رانده میشدم؛ گویی راهی به سوی ساحل نجات به رویم گشوده شد.
بعد از چند لحظه کنار ضریح امام بودم و اشک میریختم، بلند بلند گفتم: ممنونم امام رضا علیهالسلام تو امروز دعای مرا برآورده و دستم را متبرک کردی، پس آرزوی دیگرم هم را که شفای پدرم هست، بده و مرا از پابوسی آستان مقدست ناامید مگردان.
بعد آرام از جمعیت کنار کشیدم و از ازدحام زائران بیرون آمدم، اما با دستی پر و دلی آرام؛ احساس کردم دیگر هیچ نمیخواهم. هر چند دل کندن از خانهی مهر و صفا آسان نبود، ولی باید برات شفا به پدرم میدادم.(1)
1) مجلهی حرم، ش 41، خاطرهای از فاطمه فارسیان (با دخل و تصرف).