جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

آمادگی گناه آلود

زمان مطالعه: 7 دقیقه

سال هجری جدید در حالی سربرآورد که دو قرن و سه سال از هجرت آخرین پیامبر سپری شده بود. خورشید تیر ماه تابیدن گفت و نور و گرمایی را جاری ساخت که سرزمین پر بیابان و پر از دشت و شوره‏زار و شنزار خراسان را فراگرفت.

کاخ حمید بن قحطبه زیر نور در میان بوستانی پهناور می‏درخشید و درختان انار به شکل نرده در طرف شرق باغ قرار گرفته بودند. امام در آن روز، طبق عادت همیشگی در روز اول محرم الحرام روزه بود… در حالی که چهره‏ی گندمگونش را ابری از اندوه کربلایی دربر گرفته بود. در اعماق جانش مناظر عاشورایی شعله می‏کشید… تصاویری که ذهنش از لحظه‏ای آن‏ها را به ارث برده بود که حسین با لب تشنه در کنار ساحل فرات در سرزمین نوامیس و کربلا بر زمین افتاد. امام به همراه خویش که مردی اشعری و اهل قم بود فرمود: – ای سعد(1) شما مزار و مرقدی دارید؟

اشعری پاسخ داد: – جانم به قربانت! منظور شما مرقد فاطمه دختر موسی (علیه‏السلام) است؟ امام در حالی که ابرهایی باران‏زا در دیدگانش حلقه زده بود، فرمود: – آری… هرکس با شناخت و معرفت مزار او را زیارت کند، مستوجب بهشت است. از پدرم و او از جدش روایت شده است که: خداوند حرمی دارد که مکه است و پیامبر (صلی الله علیه و آله) حرمی دارد که مدینه است و امیرالمؤمنین حرمی دارد که کوفه است و ما نیز حرمی داریم که در شهر قم واقع شده است و در آن زنی از فرزندانم به نام فاطمه مدفون خواهد گردید… هرکس قبر او را زیارت کند، بهشت بر او واجب می‏شود.(2)

در آن سرزمین مناره‏ها و خیمه‏هایی برافراشته خواهد شد و گلدسته‏ها و مساجدی درخشش خواهد یافت که در آن‏ها خداوند یاد می‏شود. اتاقی که امام ساکن آن بود، به اتاقی راه داشت که مأمون آن را به عنوان محل اقامت خود برگزیده بود. مأمون آمد و امام به استقبال از او از جای برخاست. سعد اجازه خواست و اتاق را ترک کرد. مأمون در حالی که در جای خود قرار می‏گرفت، گفت: – اباالحسن! امروز جمعه است(3) پس خطبه‏ای برای من بنویسید تا آن را

برای مردم بخوانم. – ای امیرمؤمنان! چنین خواهم کرد. – پس از ساعتی ابن‏بشیر(4) را به نزد شما خواهم فرستاد. مأمون این را گفت و از جای برخاست… امام نیز در برابر او از جای برخاست. امام شروع به نوشتن خطبه‏ای نمود که دارای موعظه و یاد کسی بود که گوش شنوا دارد و گواهست: – سپاس خدایی را که از چیزی به وجود نیامده… و بر ایجاد چیزی از کسی یاری نجسته و به سمت آفریده‏ای دست نیاز دراز ننموده. بلکه بدان گفته است: موجود شو و آن نیز ایجاد شده است. گواهی می‏دهم که خداوندی جز او نیست و یگانه و یکتاست و شریک و انبازی ندارد… و از رقابت همتایان و ستیز با اضداد و داشتن همسر و فرزندان فراتر و والاتر است… گواهی می‏دهم که محمد بنده‏ی برگزیده و امانتدار برگزیده‏ی اوست که او را با قرآنی مفصل و وحی پیوسته و فرقانی تحصیل شده، فروفرستاد تا به پاداش خویش بشارت دهد و به عقابش هشدار. خداوند بر او و دودمانش درود فرستد. ای بندگان خدا! شما را به تقوای الهی سفارش می‏کنم. خدایی که از نهان و آشکار شما آگاه است و آنچه پنهان می‏دارید را می‏داند. خداوند شما را وا

ننهاده و بیهوده نیافریده است… هشدار! هشدار! ای بندگان خدا… که خداوند شما را از خود برحذر داشته است… خود را در معرض پشیمانی و جلب خشمگینی او و سرنوشت عذاب دوزخ قرار ندهید که عذاب دوزخ بس سنگین و دردناک و بدجایگاه و مکانی است. آتش آن خاموش ناشدنی است و دیدگان به بالا نگاه نمی‏کنند و جان‏ها نه می‏میرند و نه زنده می‏شوند و در غل و زنجیر و عذاب و عقوبت، گرفتار هستند. «کلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غیرها، لیذوقوا العذاب، ان الله کان علیما حکیما»(5)

هرگاه پوستشان بسوزد پوست دیگری را جایگزین آن می‏کنیم تا طعم دردناک عذاب را بچشند که خداوند دانا و فرزانه است. آن آتشی است که سراپرده‏اش تمامی دوزخ را فراگرفته است و ندایی از اهل آن به گوش نمی‏رسد… و به خواست آنان پاسخی داده نمی‏شود و به گریه‏ی آنان ترحم نمی‏گردد. پس ای بندگان خدا! با این جان‏های فناپذیر به سوی خداوند بگریزید… در فریادی متوالی و در روزگاری در حال گذر پیش از آنکه مرگ بر شما فرود آید… و شما را غمگین سازد و شما را مصیبت زده نماید و میان شما و بازگشت به دنیا حائل شود. هیهات! به هنگام فرارسیدن مرگ و پایان یافتن اعمال و خشک شدن قلم

نگارش اعمال، دیگر راه بازگشتی وجود ندارد و دستیابی به اقامت در دنیا ناممکن است. خداوند ما و شما را بدانچه که دوستان پاک سیرتش را نگاه داشت، نگاه دارد و ما و شما را به همان راهی رهنمون شود که بندگان برگزیده‏اش را رهنمون ساخت…(6)

مأمون در حالی که زیر درخت سر به فلک کشیده‏ی کالیپتوس نشسته بود، ابن‏بشیر را فراخواند و دیری نپایید که آماده و گوش و چشم بسته و گوش به فرمان در برابر او حاضر شد. مأمون پس از اینکه لحظاتی نگاهش را متمرکز ساخت، گفت: – دستانت را به من نشان بده! ابن‏بشیر غافلگیر شد. دو دست باز شده‏ی خود را پیش آورد… حال آنکه علامت سؤال در دو چشم نگرانش موج می‏زد. مأمون حروف را با فشار ادا کرد و گفت: – ناخن‏های خویش را بلند نگاه بدار… و آن‏ها را نچین.(4)

منصور با این کار شگفت‏انگیز مأمون شوکه شد. ولی فریاد زد: – اطاعت امیرمؤمنان! – اکنون به نزد رضا برو و او به تو نوشته‏ای خواهد داد که در آن خطبه‏ی نماز جمعه نوشته شده است. این نوشته را در مسجد به من بده…

در حالی که خورشید زوال خود را آغاز کرده بود، مردم برای نماز صف کشیده بودند و مأمون شروع به خواندن خطبه‏های نماز جمعه کرد… مأمون نتوانست میزان تأثیرپذیری خود را از آن کلمات زلال و گیرایی که به دل رخنه می‏کرد، پنهان سازد. خداوند پاک و منزه، منبع وجود، سرچشمه‏ی جوشان زندگی،… قدرت مطلق و واحد و یگانه است. این کلمه‏ی جاودان او در قرآن است که رسولش پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) آن را فرود آورد. خداوند انسان را بیهوده نیافرید و هدف و غایتی وجود دارد که بشر در لابلای آن به سوی سرنوشتی در حرکت است که انسان خود در مسیر خویش آن را رقم می‏زند. شایسته نیست انسان در این دنیا خود را به شیطان بفروشد، چرا که دوزخ در کمین اوست. تپش‏های قلب گام‏های انسان به سوی مرگ، سرنوشت محتوم انسان است و تنها نیکان و پاک سیرتان رستگارند. در آن روزی که مال و فرزند سودبخش نیست. دل‏ها خاشع شده و اشک‏ها جاری گشته است. حتی مأمون قلبش به لرزه افتاد و لرزشی بدن او را در بر گرفت و در حالی که خود را برای اقامه‏ی نماز، آماده می‏کرد، نگاه دغدغه‏هایی بر او هجوم آورد. ولی هنگامی که نماز پایان یافت و وارد اتاق خویش شد و نگاهش به صندوقی چوبی از جنس آبنوس افتاد و جامی که از دیروز ته مانده‏ی شراب در آن باقی مانده بود، همه چیز را به باد فراموشی سپرد… و تنها به تاج و تخت و مملکت خویش و بازگشت به بغداد می‏اندیشید… بغدادی که رؤیای الهام‏گر او بود و شروع به

یادآوری خاطرات گذشته کرد… موسیقی بلند آوا بر ساحل رود… آوازهای موصلی(7) و شب‏های هرزگی و خوشگذرانی… خورشید به غروبگاه خویش متمایل شده بود… و واپسین پرتوهای نور طلایی رنگ خود را بر فراز تپه‏های دوردست می‏تاباند… رفته رفته در یک جا انباشته شد تا تمامی اشیاء را پوششی از اندوه و هراس به آتش بکشد. امام در حالی که آرامش، او را فراگرفته بود، به محراب خویش پناه برد. مأمون در حالی که نگهبانی را که در نزدیکی او همچون مجسمه ایستاده بود، صدا می‏زد. بر دستانش زد و گفت: – ابن‏بشیر را بگویید حاضر شود. مأمون صندوق چوبی آراسته شده به نقوش و رنگ‏ها را گشود و پاره‏ای مربعی شکل از پوست آهو را از آن خارج ساخت. آن، چیزی جز صفحه‏ی شطرنج نبود… و مهره‏های فیل، سرباز، قلعه و اسب نیز از صندوق خارج

گردید… مأمون از شدت خوشحالی به آرامی آوازی را زمرمه می‏کرد… در حالی که نسیم‏های شبانگاهی از پنجره‏ای که بر باغی پر سبزه گشوده می‏شد، می‏وزید:

أرض مربعة حمراء من أدم++

ما بین الفین موصوفین بالکرم‏

تذاکرا الحرب فاحتالا لها شبها++

من غیر أن یسعیا فیها بسفک دم‏

هذا یغیر علی هذا و ذاک علی++

هذا یغیر و عین الحرب لم تنم‏

فانظر الی الخیل قد جاشت بمعرکة++

فی عسکرین بلا طبل و لا علم!(8)

سرزمینی مربعی شکل و سرخ‏فام از جنس پوست [صفحه‏ی شطرنج] میان دو لشگر متصف به بزرگواری و بخشش. آنان جنگ را به خاطر آوردند، بدون آنکه سعی در خونریزی داشته باشند و تنها شبیه آن را به وجود آوردند… این لشگر بر آن لشگر می‏تاخت و آن بر دیگری و دیده‏ی جنگ هنوز به خواب نرفته بود. به ستوران و اسبان بنگر که در میان دو سپاه بدون شبیخون و درفش نبردی را به راه انداخته‏اند. و مأمون شراب را درون جامی مرصع به یاقوت سرخ ریخت که امپراتور هند به او هدیه کرده بود.(9)

ابن‏بشیر داخل شد وبا شادمانی فریاد زد:

– مژده ای امیرمؤمنان! -؟! – اهل بغداد ابن‏شکله را از خلافت خلع کرده‏اند. – این را می‏دانم. – از کجا می‏دانید سرورم! و حال آنکه هنوز نامه‏ای به طوس نرسیده است! مأمون در حالی که لبخندی تمسخرآمیز بر لبانش نقش بسته بود، به او نگاه کرد و گفت: – هنگامی که فضل در سرخس کشته شد، آن را دریافتم. لحظاتی سکوت کرد و سپس با تمسخر گفت: – بیچاره عمویم که از هیچ چیز جز آوازخوانی خوشش نمی‏آید… او از اسحاق موصلی هم پر لطافت‏تر می‏خواند. ابن‏بشیر شهامت پیدا کرد، ولی تظاهر به جدی بودن کرد و گفت: – ای امیرمؤمنان! عمه‏تان علیه نیز این چنین است! – پلیدی نکن! بیا و سربازان و لشگرت را به صف کن که جنگ آغاز شد! مأمون در حالی که چشمانش برق می‏زد، وزیرش را کنار زد. روشن بود که مأمون به او اهمیتی نمی‏دهد… او نقشه‏ی جدیدی را طرح‏ریزی کرده بود که پیش از این مورد آزمون قرار نداده بود… وزیر در تنگنا قرار گرفته بود، چون خود را در محاصره‏ی چهار پیاده نظام می‏دید… و مأمون شروع به حرکت دادن مهره‏های قلعه، سرباز و فیل کرد… و مهره‏ی وزیر او از بازی خارج گردید…

ابن‏بشیر فریاد زد: – سرورم! بدون وزیر شدید! – مهم نیست… مأمون به پیروزی اطمینان داشت. مهره‏های پیاده نظام طبق نقشه‏ای زیرکانه به حرکت درآمدند. ابن‏بشیر خود را کاملا عاجز و ناتوان یافت… بازی به پایان رسید و درگیری و نبرد، به سود مأمون که با دست به شمال اشاره می‏کرد، پایان پذیرفت: – حتی اگر صاحب این قبر [هارون] نیز از گور برخیزد، هرگز نخواهد توانست مرا شکست دهد. این را گفت و به ندیمش اشاره کرد: – برو! ولی سفارش من در مورد ناخن‏هایت را فراموش نکن! – تا کی این کار را ادامه دهم؟ – تا هنگام رسیدن انارها… فهمیدی؟ آن مرد نیز پس از برخاستن کرنشی کرد و آنجا را ترک کرد… در حالی که ذهنش میدان کارزار دغدغه‏ها شده بود. در دل شب در حالی که مأمون به بستر خوابش پناه می‏برد، صدایی به گوشش رسید… فورا صدا را شناخت… رضا (علیه‏السلام) آیاتی از قرآن را تلاوت می‏کرد.


1) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 130.

2) بحارالانوار، ج 60، ص 216، مستدرک الوسائل، ج 10، ص 368.

3) جمعه سال 203 ه، مصادف با 9 جولای سال 818 م.

4) اثبات الوصیة، ص 215.

5) نساء (4):56.

6) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 341.

7) اسحاق بن ابراهیم بن بهمن موصلی، از مشهورترین ندیمان خلفای عباسی که ندیم هارون الرشید، مأمون، معتصم، و واثق و بلندآوازه به آوازخوانی و موسیقی بود. او از این راه ثروت هنگفتی را به دست آورد. اصمعی در روایتی پس از حادثه‏ای جالب در دربار رشید می‏گوید: اسحاق در شکار درهم‏ها، از من هم ماهرتر بود و روزی برای برمکیان آواز خواند و آنان به او سه میلیون درهم بخشیدند! مأمون درباره‏ی او می‏گوید: او هر گاه آواز می‏خواند، وسوسه‏های فزاینده‏ی مرا برطرف می‏کند. الاعلام، ج 1، ص 283، الاغانی، ج 5، صص 435 – 268، طبقات الشعراء، ص 260، تاریخ بغداد، ج 6، ص 175، الفهرست، ص 201.

8) المستطرف من کل فن مستظرف، ج 2، ص 306.

9) التحف و الهدایا، ص 109.