جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

آماده سازی

زمان مطالعه: 12 دقیقه

فضل در حالی که قلبش از شدت سرور و شادمانی به رقص آمده بود، وارد کاخ خلیفه‏ی هفتم گردید. مسأله‏ی هرثمه پایان یافته بود و طاهر بن حسین هنوز باقی بود. روزی نه چندان دور در انتظار او خواهد بود و سپس ضربه‏ی نهایی خویش را وارد خواهد ساخت.

او از چند ماه پیش در اندیشه‏ی محرمانه‏ای بود، حتی برادرش حسن(1) را از این مسأله آگاه نساخت و اینک مأمون در اندیشه‏ی چیزی است که مأموریت او را هموار سازد. برقی هولناک از چشمانش بیرون جهید و دیری نپایید که با اولین لبخند تصنعی که در برابر مأمون زد، اندیشه‏اش نقش بر آب شد. خلیفه‏ی جوان نیز با لبخندی تصنعی به استقبال او رفت که از لبخند وزیر فریبکارانه‏تر نبود. هنگامی که فضل در جایگاه خویش در نزدیکی خلیفه جای گرفت بازی آغاز شد و هر دو در بازی چیره دست بودند. مأمون برای اینکه در قلب وزیر رخنه کند گفت:

– مسأله‏ی هرثمه برای تو به پایان رسیده است و او اکنون در زندان است. – همان گونه که گفتید: او برای شما خالصانه فرمانبرداری نکرد… من نیات این فرماندهان را می‏شناسم. – ولی علویان از ایجاد نگرانی و نابسامانی دست بردار نیستند… شنیده‏ام که ابراهیم بن موسی الکاظم در مکه سر به شورش نهاده است و جاسوسان برای من خبر آورده‏اند که او در راه یمن است. پس از لحظاتی سکوت، مأمون با احتیاط سخن خویش را از سر گرفت و گفت: – من در مورد این مسأله بسیار فکر کرده‏ام… خطر حقیقی در اینجا نهفته است… در علویان… مردم آنان را پیامبر می‏انگارند و داستان‏های شگفت انگیزی را از زهد و پارسایی آنان، زبان به زبان می‏گردانند. فضل! می‏دانی چرا؟ -؟! – چرا که آنان در خفا زندگی می‏کنند… چون دور از دیدگان مردم زندگی می‏کنند و اگر نمایان شوند، عیوبشان برملا می‏شود و خواهند فهمید که آنان برای این از دنیا کناره گرفته‏اند که دنیا از آنان رخ برتابیده است. وزیر تظاهر به بیزاری کرد و گفت: – ولی ای امیرمؤمنان! آنان هرگز خود را نمایان نخواهند ساخت… و چگونه خود را نمایان سازند و حال آنکه هارون الرشید آن اعمال را بر سر آنان انجام داد… و آنان را آواره ساخت و ما اکنون کشته‏ی پدران خویش را

درو می‏کنیم. مأمون به او خیره شد و گفت: – می‏دانی چگونه آنان را وادار سازم خود را نمایان سازند… به آنان امان می‏دهم. – آنان با این حربه فریب نمی‏خورند و هرگز تو را تصدیق نخواهند کرد. – اگر یکی از آنان را ولیعهد خویش قرار دهم، چه؟ – چه؟ چه می‏شنوم؟! – آری! تصمیم گرفته‏ام که یکی از آنان را ولیعهد خویش قرار دهم. اگر چنین اقدامی را انجام دهم آنان اطمینان می‏یابند و خود را نمایان می‏سازند. – ولی سرورم! این اقدام خطرات بسیاری را درپی خواهد داشت. بنی‏عباس هنوز قتل برادرت را نبخشیده‏اند. پس چگونه می‏خواهی حکومت و خلافت آنان را بر باد دهی؟ – من به خاطر آنان این کار را می‏کنم… نمی‏بینی که علویان در هر کجا شورش بپا می‏کنند… مردم همراه آنانند… بعد هم، آیا عواطف و احساسات اهل خراسان را نمی‏بینی؟ آیا بدین سبب ما را دوست دارند که تفاوتی میان ما و پسر عموهایمان (علویان) قائل نیستند… آیا سوگواری مردم خراسان بر یحیی بن زید را فراموش کرده‏ای؟ آیا این سوگواری هفت شبانه روز ادامه نیافت و هر فرزندی که در آن سال به دنیا آمد یحیی نام نگرفت!(2)

در حالی که مأمون پیوسته صحبت می‏کرد، فضل ساکت بود: – من ده آهو را با یک تیر شکار می‏کنم… و این مسأله منوط به زیرکی و هشیاری توست. فضل محتاطانه سرش را بالا آورد: -؟! – آیا خلیفه نمی‏بیند که او چگونه نسبت به دنیا بی‏رغبت است… و اکنون شما می‏خواهید ولایتعهدی را به یکی از فرزندان علی بسپارید؟! فضل که نقشه‏اش برملا شده بود، پاسخ داد: – آری می‏دانم! – آیا خلیفه مشاهده نمی‏کند که چگونه او به مصلحت مردم نظر دارد و به احساسات آنان احترام می‏گذارد!! – آری می‏دانم! – آخر به نظر شما خلیفه چگونه حق شناس است در حالی که می‏خواهد حق را به صاحبان خویش بازگرداند؟ – آری می‏دانم! عقل فضل بن سهل از حرکت بازایستاد، گویی دچار فلجی ناگهانی شده بود… دیگر از ذهنش برقی نمی‏جهید. افکارش در گور فرزند هارون الرشید و

نواده‏ی منصور خاموش شد… ولی برای اینکه احمق جلوه نکند گفت: – خلیفه چه کسی را برای ولایتعهدی برخواهد گزید؟ – علی بن موسی بن جعفر… فضل همچون مار گزیده تکانی خورد و گفت: – چه؟ علی بن موسی؟ همان کسی که پدرت، پدر او را کشت؟! – چه اشکالی دارد! فضل به سکوتی ناگهانی پناه برد… او نمی‏دانست چه بگوید… آرزو می‏کرد…ای کاش مأمون نقشه‏ای او را در کسی غیر از علی بن موسی عملی می‏کرد… درست است که او از علی بن موسی چیزی نمی‏داند ولی نادانی او نسبت به این مرد او را از این اقدام مأمون به هراس افکنده بود. خلیفه در حالی که رشته‏ی افکارش را از هم درید گفت: – اگر ما دست به چنین اقدامی نزنیم، فرماندهان و سرلشگران بسیاری – مادامی که یک علوی، پرچم انقلاب را به اهتزاز درمی‏آورد – در این سو و آن سو ظهور خواهند یافت. -!!! – فضل! سکوت کردن تو سابقه نداشت؟! – خلیفه می‏داند که چه می‏کند؟! – پس تو ای وزیر عزیز! با این اقدام موافقی؟! – این اقدام وظیفه‏ی مرا در پیشگاه خاندانت در بغداد سنگین‏تر خواهد ساخت!

– ولی بر شأن و منزلت تو در میان اهل خراسان خواهد افزود… ای پسر سهل! این را فراموش نکن…! مأمون در دریایی بی‏کران از افکار غوطه‏ور شد… سر به زیر افکند و به فرش ایرانی رنگارنگ و پر نقش خویش، نگریست… فضل در این هنگام دریافت که بایستی خلیفه را با بافته‏های جدیدش تنها بگذارد! هنوز آن روز به پایان نرسیده بود که رجاء بن ضحاک(3) از مأموریت خویش در مدینه‏ی منوره آگاهی یافت! از زمان کشته شدن «جعد»(4) که در عید قربان سر از تنش جدا شد… جنبش تفسیر و تأویل قرآن راه جدیدی را پیش گرفت… مسیری دور از روح کلمات… و کسانی که پس از آن آمده بودند تنها از ظاهر قرآن سخن می‏گفتند… اما روح آن… ژرفای قرآن… همچنان دور از دسترس کسانی بود که در ژرفای آن غوطه‏ور شوند… و آن چالش نص قرآن بود… کسانی که کلمات الهی را فرامی‏گرفتند، تنها شراره‏ای از روح قرآن و

جرقه‏ای برافروخته در ذهن را یاد می‏گرفتند… و نسل اندر نسل گذشت تا اینکه نسلی پا به عرصه‏ی وجود نهاد که از قرآن چیزی جز کلمه و حرف نمی‏دید… نه روحی، نه جوهری و نه گنجینه‏های نهفته‏ای. ابن‏جهم(5) در آن شب پاییزی به سوی منزلی در مدینه رهسپار شد… سؤالات عصر جدید را دربرداشت و ستاره‏ی معتزله در آسمان فکر و اندیشه همانجایی که تفسیر به رأی و استناد به اعتبارات عقلی(6) و گویش ظاهری، مبناست، درخشش یافت. از اتاق گلین رایحه‏ی زمینی که باران بهاری بر روی آن باریده به مشام می‏رسید و در کنجی از اتاق علی بن موسی که چهره‏ی گندمگون و پرفروغش همچون ماه در شبی تابستانی به نظر می‏رسید، نشسته بود.درون اتاق مردان بسیاری وجود داشتند که از نقاط مختلفی آمده بودند و هر یک سؤالات خود و دیگران را همراه داشت. امام به مردی که از مرزهای روم آمده بود نگریست… مرد جای خود را درست کرد و گفت: – قومی از دشمنان سازش کرده‏اند و سپس صلح خویش را نقض نموده‏اند و مرزبانان بر آنان حمله‏ور شده‏اند و زنان و کودکان آنان را به اسارت گرفته‏اند. آیا خرید و فروش این زنان و کودکان جایز است؟ امام دلایل نقض صلح آنان را جویا شدند:

– چرا نقض پیمان کرده‏اند؟ آیا از روی کینه‏توزی و دشمنی با اسلام بوده و یا اینکه مورد ظلم و تعدی قرار گرفته بوده‏اند که دست به شورش زده‏اند؟ اگر دشمنان دشمنی خویش را آشکار کرده‏اند خرید و فروش جایز است و اگر مورد ظلم و تعدی واقع شده‏اند خرید و فروش اسرای آنان جایز نیست.(7) دیگری که از بغداد آمده بود پرسید: – خواهرم پیش از مرگ به من وصیت کرده است که مالش را میان قومی از نصاری تقسیم کنم. ولی من می‏خواهم آن را میان مسلمانان تقسیم نمایم. آیا این کار جایز است؟ امام پاسخ داد:

– به وصیت خواهرت عمل کن. چرا که خداوند تعالی می‏فرماید: «فانما اثمه علی الذین یبدلونه»(8) گناه آن متوجه کسانی است که آن وصیت را تغییر داده‏اند.

جوانی پرسید: چه زمانی برای امر ازدواج شریف‏تر است؟ – ازدواج در شب سنت پیامبر است. چرا که خداوند شب را مایه‏ی

آرامش قرار داده و زنان نیز مایه‏ی آرامش مردان هستند.(9)

مردی میانسال پرسید: – آیا مرد می‏تواند به گیسوان خواهر همسرش نگاه کند؟ – نه، مگر آنکه زنی سالخورده و از کار افتاده باشد. – آیا خواهر همسر با زن بیگانه یکسان است؟! – آری.(10)

مردی از اهل کوفه پرسید: – آیا مرد می‏تواند به ازدواج موقت یک زن یهودی یا نصرانی درآید؟ – مرد بایستی با زن آزاده‏ی مؤمنه ازدواج نماید و این مسأله بالاترین حرمت را داراست. دیگری پرسید: – دزدی با زنی آبستن همبستر شده، زن دست به چاقو برده و دزد را می‏کشد؟ – دزد مهدورالدم است.(11)

دیگری گفت: – آیا پس از مهاجرت به شهرها بادیه‏نشینی جایز است؟

– خداوند بیابانگردی و بادیه نشینی را به خاطر روی گردانی از دین و ترک پشتیبانی از انبیاء و امامان و فساد و تباهی آن و بطلان حق از ذی حق و به خاطر سکونت در بیابان، حرام ساخته است. لذا اگر انسان با دین کاملا آشنا باشد، جایز نیست که با جاهلان بادیه نشین همنشین باشد. چرا که بیم آن می‏رود که علم و دانش و ایمان خویش را رها کند و در جرگه‏ی اهل جهل و نادانی پای بگذارد و با آنان دمساز شود.(12)

مردی برخاست تا سؤال مکتوب خویش را به حضرت تقدیم نماید: امام لحظاتی به نامه چشم دوخت. سپس به سؤال کننده که به جای خود بازگشته بود فرمود: – این عمل برابر با کفر است… مگر آنکه به یاری مستمندان بشتابی و از ستمدیدگان دفع ظلم نمایی.(13)

سکوتی هولناک حکمفرما شد و دیدگان متوجه چهره‏ای گردید که انوار نبوت از آن ساطع بود. امام بدون اینکه کسی سؤال کند لب به سخن گشود و فرمود: – مردی از پدرم سؤال کرد: چرا قرآن هر چه بیش‏تر نشر می‏یابد و در آن بررسی و کاوش می‏شود، از ارزش آن کاسته نمی‏گردد؟ پدرم فرمود: چرا که خداوند قرآن را برای زمانی خاص و مردمی خاص

نازل نساخته و در هر زمان و در میان هر قومی تا روز رستاخیز جدید و تازه است.(14)

ابن‏جهم که جای خود را عوض کرده بود تا آماده‏ی جدالی طولانی شود، بادی به غبغبه انداخت و پرسید: – ای پسر رسول خدا! آیا شما قائل به عصمت پیامبران هستید؟ – آری. – پس این سخن خداوند را که می‏گوید: «و عصی آدم ربه فغوی»(15) [آدم از فرمان خداوند سرپیچی کرد و گمراه گردید] چگونه تأویل کنیم؟ در این صورت آنان در سرپیچی از فرمان خداوند با سایر مردم یکسانند. چرا که آدم نافرمانی پروردگار خویش نمود و یا اینکه یونس گمان می‏کرد که خداوند دیگر بر او قدرت ندارد و یا یوسف به همسر عزیز مصر، قصد سوئی داشت و یا پیامبر خداوند، محمد (صلی الله علیه و آله) چیزی را در درون مخفی می‏ساخت که خداوند آن را آشکار می‏نمود. آیا این سخنان خداوند ناظر به چنین مطلبی نیست؟ ابر اندوه بر فراز پیشانی گندمگون امام نمایان شد و کلمات امام آرام و تأثیرگذار و آکنده از اندوهی آسمانی بیرون تراوید. – چنین اعمال ناشایستی را به پیامبران الهی، نسبت نده و کتاب خداوند را

به رأی خویش، تأویل مکن. خداوند عزوجل می‏فرماید: «ولا یعلم تأویله الا الله و الراسخون فی العلم(16) [تأویل قرآن را تنها خداوند و پابرجایان در علم، می‏دانند] قرآن ظاهر و باطنی دارد و در مورد این آیه که می‏فرماید: «آدم از فرمان پروردگار خویش، سرپیچی کرد و گمراه گردید»، خداوند آدم را آفرید تا حجت خویش بر روی زمین و همچنین خلیفه‏ی خویش در میان آفریدگان در بهشت باشد. نافرمانی آدم در بهشت صورت گرفت و نه در زمین و عصمت او بایستی بر روی زمین باشد تا امر خداوند کامل گردد و هنگامی که آدم به زمین هبوط کرد، از هرگونه اشتباهی عصمت پیدا نمود. بر اساس این آیه که می‏فرماید: «ان الله اصطفی آدم و نوحا و آل ابراهیم و آل عمران علی العالمین»(17) خداوند آدم، نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عمران را بر جهانیان برگزید. و اما این آیه که می‏گوید: «و ذاالنون اذ ذهب مغاضبا فظن أن لن نقدر علیه»(18) و یونس (علیه‏السلام) هنگامی که از میان قوم خود، غضبناک بیرون رفت، چنین پنداشت که ما هرگز او را در سختی نمی‏افکنیم». در اینجا «ظن» به معنای «استیقن» [یقین کرد] است که خداوند او را هرگز در مخمصه قرار نخواهد داد.

تو این آیه را خوانده‏ای که می‏گوید: «و أما اذا ما ابتلاه ربه فقدر علیه رزقه»(19) [کسی که پروردگارش او را آزمود و روزیش را تنگ کرد] و اگر یوسف پنداشته بود که خداوند، روزی او را تنگ نخواهد ساخت کفر ورزیده بود. اما در مورد این آیه‏ی قرآن پیرامون یوسف (علیه‏السلام): «و لقد همت به و هم بها»(20) [زلیخا، فکر سوئی نسبت به یوسف داشت و یوسف نیز فکر سوئی نسبت به زلیخا داشت.] چرا که زلیخا به معصیت متمایل گردید و یوسف نیز قصد داشت اگر او را به انجام آن کار زشت وادار ساخت، به خاطر بزرگی این گناه او را بکشد. از این رو خداوند کشتن زلیخا و آن گناه ناشایست را از او دور ساخت. براساس این آیه که می‏فرماید: «کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء»(12) [و ما بایستی این چنین ناشایستی و فحشاء را از او دور سازیم.] یعنی قتل و زنا را از او دور گردانیم. ابن‏جهم، سر به زیر افکند. گویی تصمیمی را بررسی می‏کرد.سپس سرش را بالا آورد و گفت: – در مورد این آیه‏ی قرآن که می‏گوید: «و ظن داوود أنما فتناه»(21) [داوود

پنداشت که ما او را مورد آزمون قرار داده‏ایم] چه می‏گویید؟ مفسران می‏گویند: داوود در محراب عبادت نماز می‏گزارد که ابلیس به شکل پرنده‏ای بسیار زیبا در برابرش ظاهر شد. داوود نمازش را قطع کرد. پرنده به طرف خانه رفت و سپس به سمت پشت بام روانه شد. داوود نیز به دنبال پرنده به بالای پشت بام رفت. ناگاه پرنده در خانه‏ی «اوریا» فرود آمد. و ناگهان داوود همسر اوریا را دید که بدن خویش را شستشو می‏دهد و هنگامی که نگاه داوود به او افتاد، عشقش در دلش افتاد. و اوریا در برخی جنگ‏ها در زمره‏ی سپاهیان او بود. به دوستش نامه نوشت: اوریا را نزدیک تابوت بیاور. او نیز نزدیک تابوت آمد و اوریا کشته شد و داوود نیز با همسر او ازدواج کرد!» امام به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و اشک در دیدگانش حلقه زد. – انا لله و انا الیه راجعون. شما به پیامبری از پیامبران الهی چنین نسبت می‏دهید که نماز خویش را سبک شمرد تا به دنبال پرنده‏ای برود و سپس او را به فعل حرام و سپس قتل متهم می‏سازید؟ – پس ای پسر رسول خدا! گناه او چه بود؟ – داوود گمان کرد که از تمامی آفریدگان خداوند داناتر است. خداوند نیز دو فرشته را به سوی او فرستاد. آن دو فرشته نیز از بالای محراب او وارد شدند و گفتند: ««خصمان بغی بعضنا علی بعض فاحکم بیننا بالحق و لا تشطط و اهدنا الی سواء الصراط ان هذا أخی له تسع و تسعون نعجة ولی

نعجة واحدة فقال أکفلنیها و عزنی فی الخطاب»(22) ما دو نفر هستیم که بر سر موضوعی با هم نزاع داریم و یکی بر دیگری ستم روا داشته است. میان ما به حق حکم کن و جانب کسی را نگیر و ما را به راه راست هدایت فرما. این برادر من نودونه رأس میش دارد و من یک میش. او به من می‏گوید: این میش را نیز به من واگذار و با قهر و غلبه مرا مورد خطاب قرار داده است.

داوود نیز بدون اینکه سخنان طرف دیگر نزاع را بشنود، در حکم عجله کرد و گفت: «لقد ظلمک بسؤال نعجتک الی نعاجه» [او بر تو ستم روا داشته که خواسته یک میش تو را به میش‏های خود بیفزاید] و دلیل طرف دیگر را برای این درخواست جویا نشد و از او نپرسید که تو چه می‏گویی؟ و این مسأله در حکم کردن خطاست. آیا این سخن خداوند را نشنیده‏ای که می‏فرماید: «یا داوود انا جعلناک خلیفة فی الارض فاحکم بین الناس بالحق و لا تتبع الهوی»(23) ای داوود ما تو را به عنوان جانشین خویش بر روی زمین قرار دادیم، پس به حقیقت حکم بران و از هوای نفس تبعیت مکن. پس داستان او با اوریا چه می‏شود؟ – در روزگار داوود اگر زنی بیوه می‏شد، هرگز ازدواج نمی‏کرد و نخستین کسی که خداوند به او اجازه داد به ازدواج زنی بیوه درآید، داوود بود. او نیز پس از کشته شدن اوریا [در جنگ] و پایان یافتن عده‏ی او، به

ازدواج با همسرش درآمد و این مسأله‏ای است که درک آن بر مردم دشوار است. – سرورم! معنای این آیه که خداوند محمد (صلی الله علیه و آله) را مورد خطاب قرار می‏دهد و می‏گوید: «و تخشی الناس والله أحق أن تخشاه»(24) چیست؟ [تو از مردم می‏هراسی در حالی که خداوند سزاوارتر است که از او بترسی.] – خداوند پیامبر خویش را از اسامی همسران خویش در دنیا و آخرت آگاه ساخت و همگی آنان ام‏المؤمنین بودند و یکی از همسران پیامبر زینب دختر جحش بود که در آن زمان همسر زید بن حارثه بود. پیامبر نیز نام او را مخفی ساخت و آشکار ننمود تا یکی از منافقان نگوید که پیامبر می‏گوید: زنی که در خانه‏ی مردی دیگر است، یکی از همسران اوست. چرا که از این سخن منافقان در هراس بود. لذا خداوند فرمود: [تو از آنچه در درون داری] می‏ترسی. در حالی که خداوند به بیم از او سزاوارتر است و خداوند تنها ازدواج سه کس را خود به عهده گرفت: ازدواج حواء با آدم و ازدواج زینب با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براساس این آیه که می‏گوید: «فلما قضی زید وطرا زوجناکها»(12) هنگامی که زید از همسر خویش روی گردان شد، ما تو را به ازدواج او درآوردیم. و ازدواج فاطمه (سلام الله علیها) با

علی (علیه‏السلام). احساساتی زلال و شفاف، اعماق جان ابن‏جهم را درنوردید و حقایق همچون خورشیدی تابان درخشش یافت و دیدگان او به اشک‏هایی لبریز گردید که راز آن را نمی‏دانست. کلماتی که می‏شنید، قلبش را شستشو می‏داد و روحش را پاک می‏ساخت. – ای پسر رسول خدا! من به درگاه خداوند توبه کردم و در مورد انبیای الهی تنها سخنان شما را بر زبان جاری خواهم ساخت. فاطمه [دختر امام کاظم (علیه‏السلام)] از پس پرده به سخنان برادرش گوش می‏داد و آیات آسمانی روحش را همچون گلی که پرتو انواری گرم آن را احاطه کرده‏اند آکنده ساخت.


1) احداث التاریخ الاسلامی، ج 1، صص 161 – 160.

2) یحیی بن زید شهید، ابن علی بن الحسین بن علی بن ابی‏طالب یکی از برجسته‏ترین انقلابیون بود که قیام خویش را پس از شهادت پدر شهیدش در سال 122 ه آغاز کرد و تا سال 125 ه تحت تعقیب بود و پس از نبردی نابرابر میان نیروهای او (هفتاد رزمنده) و سپاه اموی (ده هزار جنگجو) به شهادت رسید و همانجا جسدش به دار آویخته شد و تا سال 132 ه بر سر دار بود تا اینکه انقلاب بنی‏عباس به پیروزی دست یافت. مقاتل الطالبین، ص 152، الاعلام، ج 9، ص 179.

3) از فرماندهان مأمون.

4) جعد بن درهم، دارای اصالتی ایرانی (خراسانی) که ساکن حران روسیه بود. او قائل به مخلوق بودن قرآن بود و فعل بشری را به خداوند نسبت داد و این عقیده‏ای جبرآلود بود که آزادی و اختیار انسان را نفی می‏کرد. او تربیت مروان بن محمد حمار، آخرین خلیفه‏ی بنی‏امیه را برعهده داشت، برای همین مروان به جعدی مشهور است و به دست جلاد خون‏آشام عراق خالدالقسری، در عید قربان سال 118 ه دستگیر و به قتل رسید. الاعلام، ج 2، ص 114، تاریخ ابن‏اثیر، ج 5، ص 160.

5) تفسیر المیزان، ج 11، ص 166، عیون اخبارالرضا، ج 1، ص 192.

6) حیاة الامام الباقر، باقر شریف، ج 1، ص 181.

7) التهذیب، ج 2، ص 53، در این موضع‏گیری فقهی امام میان شورشگران بر حکومت به سبب ظلم و ستم بر آنان و میان خارجیان دشمن اسلام تفاوت قائل شدند.

8) بقره (2):181.

9) وسائل الشیعة، ج 14، ص 415.

10) همان، ج 14، ص 62.

11) من لا یحضره الفقیه، ج 4، ص 122.

12) همان.

13) سؤال، پیرامون جایز بودن خدمت در نهادهای حکومتی با وجود اعتقاد به عدم مشروعیت آن بود. فروع کافی، ج 1، ص 359.

14) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 62.

15) طه (20):121.

16) آل عمران (3):7.

17) آل عمران (3):33.

18) انبیاء (21):87.

19) فجر (89):16.

20) یوسف (12):24.

21) ص (38):24.

22) ص (38):22-23.

23) (38):26.

24) احزاب (33):26.