برف، در بهمن ماه آن سال به شدت فرومیبارید و در حالی که باد شدیدی وزیدن گرفته بود، سید محمد به اتاقک خویش پناه برد و در را پشت سر خود برهم زد. در این هنگام بود که بارش برف با وزش بادهای سهمگین و کولاک بسیار سردی همزمان شد… برای همین سید محمد از اندیشهی بازگشتن به خانه صرف نظر کرد و ترجیح داد که همچنان در اتاقک خویش که در نزدیکی باب القبله قرار داشت،باقی بماند…
او میتوانست به منزل خویش بازگردد و خیلی زود نیز به حرم فاطمه معصومه (سلام الله علیها) بازآید… چرا که او وظیفه داشت قندیلها و چراغهای گلدستههای حرم را روشن نماید… سید محمد، مرد میانسالی بود که خانوادهاش عادت کرده بودند منتظر بازگشت او به منزل نباشند… در یک لحظه به ذهنش خطور کرد که آن شب را در مرقد سیده معصومه (سلام الله علیها) به نماز و نیایش و راز و نیاز سپری سازد و در همین حال حلاوت و شیرینی ایمان را در آن سایه سار سراسر صلح و صفا مزمزه کند… آن شب، باد شدیدی میوزید، به گونهای که باد، سرما و برف را به
صورت مسافران و عابران مینواخت… و در قلب سید محمد، اندیشهی ماندن و پناه بردن به اتاقک گرم خویش نقش بست. بخاری قدیمی، سوسوزنان نورافشانی میکرد و گرما را به اطراف خود میپراکند. سید محمد چراغ کوچکی را روشن کرد و در بستر خویش نشست… دیدگانش به تعدادی کتاب قدیمی و کهنه از جمله کتب ادعیه و برخی کتب تاریخی افتاد و قرآن کریم نیز پیچیده در دستمالی سبز رنگ، در کنار قفسه نمایان بود. محمد، طبق عادت خویش در شبهای زمستان قرآن را گشود… سورهی فصلت جلوهگر شد که نخستین آیه در بالای صفحهی سمت راست، شمارهی 39 را در برداشت… محمد با نوایی اندوهگین و حزین این آیات را با تأمل در ترجمهی فارسی آن تلاوت نمود، چرا که او بر اندیشیدن در آنچه میخواند، آزمند بود. «و من آیاته أنک تری الارض خاشعة فاذا أنزلنا علیها الماء اهتزت و ربت ان الذی أحیاها لمحیی الموتی، انه علی کل شیء قدیر» و از نشانههای قدرت او، آن است که زمین را با تمام شکوه و هیبتش در برابر ما فروتن میبینی. آن هنگامی که باران را بر روی زمین فرومیباریم، زمین به لرزه در میآید و سپس بارور میشود. همان کسی که زنده کنندهی آن است، زنده کنندهی مردگان نیز خواهد بود و او بر هر کاری تواناست.» صدای وزش باد، همچنان به گوش میرسید و محمد با آوایی حزین،
آیات قرآن را تلاوت مینمود… تا اینکه به آخرین آیهی صفحهی سمت چپ رسید: «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی أنفسهم حتی یتبین لهم انه الحق أو لم یکف بربک أنه علی کل شیء شهید»(1)
«ما آیات و نشانههای خویش را در آفاق و خویشتن آنها به آنان، نمایان خواهیم ساخت تا دریابند که او حق است. آیا این نشانه کافی نیست تا نشان دهد که او بر هر کاری گواه و بیناست». محمد، قرآن را با فروتنی بوسید و سر جایش گذاشت… گرمای بستر و وزش بادهای شدید که در کوچههای کوچک شهر، ولولهای به پا کرده بود، باعث شد خیلی زود تسلیم خواب شود. برف همچنان به شدت میبارید تا هر چیزی را زیر جامهی خویش بپوشاند… کوچهها، خیابانها و درختان را… شهر، همچون تپههایی از پنبههای زده شده جلوه میکرد و دیگر آثاری از آن نمود نداشت. محمد، هنگامی که از خواب برخاست، نمیدانست چقدر از زمان سپری شده است… و در حالی که قطرات عرق در بالای پیشانیش برق میزد، به ساعت نقرهای و قدیمی خویش نگاه کرد… عقربههای ساعت، به ساعت دو نیمه شب اشاره داشت… هنوز همان صدایی که در عالم خیال شنیده بود، در اعماق وجودش طنین افکن بود:
– برخیز! و چراغ گلدستهها را روشن کن! از بسترش برخاست و به برفهایی که به شدت میبارید، نگریست… گلدستههای حرم، ساکت و آرام چشم انتظار طلوع فجر بود… ولی در آنچه که در خواب دیده بود، دچار شک و تردید شد که نکند آن، چیزی جز خواب و رؤیا نبوده است… برای همین دوباره به بستر گرم خویش بازگشت تا بخوابد… بار دیگر در عالم خواب، زن جوانی را دید که او را به برخاستن فرمان میداد… ولی چهرهاش را نمیدید. آن زن در پس پردههایی سپید و مالامال از نور ایستاده بود. از رختخواب خویش برجست… طنین صدا اعماق جانش را آکنده ساخته بود و هرگونه اثری را از خواب او ربوده بود. پالتوی پشمین خود را بر تن کرد و فانوس به دست، به سوی صلح و صفا روانه شد…. نور از قلب گلدستهها همچون چشمه سارهای نور به هوا برخاست و از دور، همچون فانوسهای دریایی در بندری که باد در آن به شدت میوزید نمایان شد. محمد به اتاقک خویش بازگشت… سه ساعت به طلوع آفتاب مانده بود… احساس کرد ذهن بیدارش، مانع خواب او میشود… این خواب، بدنش را به لرزه درآورده و در اعماق جانش هزاران قندیل را برافروخته بود… زن جوانی که از پس پردههای سپید و در هالهای از نور دیده بود، همچنان در
ذهنش سیطره داشت… برای نخستین بار در زندگی، احساساتی او را در برگرفته بود که توان مقاومت در برابر شناخت بیشتر از آن زن پاکدامن را از او ربوده بود که از هزار سال پیش در قم، رحل اقامت افکنده بود. کتب قدیمی در بالای قفسه چینش یافته بود و او را به سفری در ژرفای تاریخ فرامیخواند. بدین شکل محمد، سفر خویش را با غور کردن در برهههای زمان آغاز کرد. گویی او آن زن پاکدامن قم را از نزدیک میدید. تاریخ، حافظهی جنس بشر است… آن پیر کهنسال غرق شده در سالها متمادی و حوادث، پیشانی پر چین و چروکش را سست کرد تا در این عصر یا آن دوران در این سو یا در آن سو شمعی را روشن کند. به نظر شما او در مورد آن زنی که دست سرنوشت او را به سمت قم کشاند، چه چیزی را حکایت میکند؟! بادهای سرد همچنان به شدت میوزد و برف نیز با شدت هر چه افزونتر میبارد و آن شهر کوچک را در زیر بالهای خویش میپوشاند… مسافران تنها در آن سرزمین غرق در تاریکی شب و سپیدی برف، چشمان خود را به دشواری میگشایند تا راه خویش را بازیابند… و محمد در کنار پیرمرد نشسته بود و به سکوت طنین افکن شدهی او گوش میداد.
1) فصلت (41):53.